You need to sign in or sign up before continuing.


The Forty Rules of Love by Elif Shafak is a breathtaking and profound read that captivated me from start to finish. The novel beautifully intertwines the story of Ella Rubinstein, a modern-day woman, with the life of the 13th-century poet Rumi and his spiritual journey. Shafak’s lyrical prose and deep exploration of love, spirituality, and self-discovery are both moving and inspiring. The book’s dual narratives are seamlessly woven together, offering rich insights into the transformative power of love and faith. If you’re looking for a novel that combines exquisite storytelling with profound philosophical reflections, "The Forty Rules of Love" is an unforgettable masterpiece.
reflective medium-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Yes
Flaws of characters a main focus: Complicated
adventurous challenging dark emotional inspiring reflective sad medium-paced
Plot or Character Driven: Character
Strong character development: Yes
Loveable characters: Complicated
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: Yes
challenging emotional hopeful informative inspiring mysterious reflective sad medium-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Yes
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: Complicated
mysterious reflective medium-paced

Some books come into your life like whispers. Others, like storms. The Forty Rules of Love? It walked in quietly, sat down beside me, and before I knew it, had rewritten parts of my soul.
I don’t even know where to begin this book is so, so beautiful, it left me feeling like words (yes, me!! a reader, a reviewer, a book rambler!) were simply not enough.
This wasn’t just a story, it was a deeply spiritual, emotional, and almost meditative experience. Shams and Rumi’s story didn’t just unfold on the page; it unfolded inside me. Their bond, the transformation, the surrender, the love, it made me pause. It made me rethink how I see faith, love, ego, connection, and even solitude.
And then there’s Ella, our modern-day character, mirroring her own journey through the book she reads. It was like peeling back the layers of your own heart as you followed hers. Her transformation felt real and raw, like watching someone slowly remember who they’ve always been.
The writing? Poetic. Profound. Timeless. Every time I thought, “Okay, this is my favorite quote,” I'd read another line and be like, “Wait no… this one.” I have more tabs and underlines in this book than in any textbook I’ve ever owned (and I am a science student!).
It’s hard to explain, but this book doesn’t shout; it echoes. Long after I turned the final page, it lingered in the silence, in my thoughts, in unexpected moments. So yes, this book gave me comfort. It made me cry, reflect, breathe deeply, and most of all, it made me feel.
If you’ve ever questioned love in its many forms divine, romantic, self-love, unconditional love, this book is for you.

کتاب و خیلی دوست داشتم

ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!




در مورد این کتاب اونقدر حرف دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم! اول اینکه من همیشه یه حس خاصی نسبت به مولانا و شمس داشتم. نه حس اینکه عاشقشون باشم و نه اینکه ازشون متنفر باشم. یه جور دافعه و جاذبه همزمان داشتن برام و البته اگه کسی بهم بگه این دافعه و جاذبه بر چه اساس بوده، هیچ جواب منطقی‌ای نمیتونم بهش بدم. وقتی این کتاب رو شروع می‌کردم امیدوار بودم یا دافعه کامل از بین بره یا جاذبه و در آخرش هم هیچکدوم از بین نرفت.



اول از همه به نکات مثبت بپردازم. داستان متن روونی داره و راحت میتونین بخونینش. نیمه ابتدایی داستان واقعا کشش داره و میتونه شما رو ترغیب کنه که باقی کتاب رو بخونید. برخی از حالات عرفانی، اخلاقیات وکارهای شمس دوست‌داشتنی و به فکر فرو برنده است. تمام.



قبل از اینکه کتاب رو شروع کنم در مورد صوفی‌گری اطلاعات چندانی نداشتم، یعنی یه آشنایی مختصری داشتم باهاش اما نمیتونستم فلسفه‌اش رو درک کنم. انتظار داشتم وقتی یک کتاب 500 صفحه‌ای رو در مورد دو تا از شخصیت‌های تاثیرگذار این حوزه میخونم کمی بیشتر با این مکتب آشنا بشم. اینطور نشد. سراسر داستان از تصوف فقط توصیفاتی مبهم و کلی ارائه شده، همه جا همش اشاره میشه که چهار مرتبه، چهار تا قرائت وجود داره و از این حرفا. حتی انتظار داشتم در مورد رقص سماع یک توضیح قانع‌کننده و جالب بخونم، اما با یک توجیه کلیشه‌ای و خیلی دم دستی مواجه شدم. توجیهی که نمیتونست اونقدر قوی باشه که منو قانع کنه مولانا برای همچین آیینی حاضر شده آبروش رو به خطر بندازه. ابتدا فکر می‌کردم این موضوع به خاطر عدم اطلاع نویسنده از تصوفه ولی وقتی رفتم و سابقه الیف شافاک رو مطالعه کردم و دیدم که خودش یکی از شاگردان قدیمیه این مکتبه، صرفا به این نتیجه رسیدم که یا نمی‌خواسته یا نتونسته مفاهیم تصوف رو اونقدر که باید و شاید توی ذهن مخاطب جا بندازه. فکر می‌کردم این مشکل منه، اما وقتی از یکی از عزیزان که با من کتاب رو مطالعه می‌کرد پرسیدم «توی این کتاب چقدر با تصوف آشنا شدی؟» و جواب داد «خیلی کم» دیگه توی نتیجه‌گیریم شک نکردم.



نکته دوم اینکه با شخصیت عزیز و رابطه‌اش با اللا خیلی مشکل داشتم. ابتدای امر هیچ چیز اشتباهی در این رابطه وجود نداشت ولی در اواخر، کار عزیز بیشتر شبیه شیادی بود. اینکه یک زن میانسال که شوهر و فرزند داره رو متقاعد کنی از خونه بزنه بیرون و باهات بیاد اونور دنیا برای من بیشتر شبیه شیادی بود. شاید در نظر اول این مقابله به مثل با کارهای دیوید به نظر بیاد، اما به نظرم این نحوه مقابله به هیچ وجه درست نیست. این دقیقا روشیه که جامعه ما رو داره به قهقرا می‌بره. به جای اینکه از ادبیات استفاده بشه و این فرهنگ جا بیفته که جواب خیانت، خیانت نیست، به شدت بر این طرز تفکر غلط پر و بال داده میشه. ممکنه بپرسید که پس اللا چی کار می‌کرد؟ جواب خیلی ساده است. موضوع رو با دیوید در میون میگذاشت و خیلی راحت جدا میشد ازش. نه اینکه یهو بچه‌ها و شوهرش رو بذاره و بره اونور دنیا. اینجوری که سنگ روی سنگ بند نمیشه. نویسنده سعی کرده این رفتار اللا رو پشت سپری به اسم «عشق» پنهان کنه، غافل از اینکه عشق همه چیز نیست. گاهی باید اخلاقیات رو هم در نظر گرفت. (در مورد کلمه عشق در این کتاب بیشتر می‌نویسم)



توی داستان گفته میشه عزیز مسلمانه ولی هیچ یک از المان‌های مسلمان بودن رو در عزیز نمی‌بینیم. نویسنده با ظرافت خاصی خواسته نسخه‌ای از مسیحیت که الان بین مردم رواج داره رو به اسلام سرایت بده: دینی که مردمان اون دین فقط اسمش رو با خودشون حمل میکنن و هیچ الزامی به انجام دستوراتش در خودشون نمیبینن. شاید یکی بگه خب این چه عیبی داره؟ مهم اینه که یکی خدا رو میپرسته. من با این موضوع مشکلی ندارم هر کس میتونه هر جور میخواد خدا رو بپرسته (یا اصلا نپرسته)، اما وقتی یکی تصمیم میگیره مسلمان، مسیحی، یهودی یا هرچیزی باشه حداقلش اینه که قوانین اون دین رو پذیرفته (حداقل یک درصدش رو!) وگرنه چه لزومی داره بگه من مسلمان یا مسیحی‌ام؟ اینجوری از دین جز یک اسم چی میمونه؟ علاوه بر این کارهای عزیز با خود اسلام هم در تناقضه. اینکه زنی رو بدون اینکه از همسرش جدا بشه به عنوان معشوقه‌ات برداری و ببری اون سر دنیا، حداقل چیزی نیست که من هیچ جای دین اسلام دیده باشم و حتی اگر از منظر دینی به موضوع نگاه نکنیم، اخلاقی نیست.



من با کتاب‌های شعاری مشکلی ندارم، و به نظرم انسان به شعار هم در زندگیش نیاز داره، اما حتی شعار هم باید در قالب‌هایی ارائه بشه که خواننده قبولش کنه. مثلا در کتاب سه‌شنبه‌ها با موری شعارهای زیادی داده میشه اما در قالب قشنگ و در این کتاب چهل شعار در قالب چهل قانون به خورد خواننده داده میشه. شعاری که به صورت قانون در اومده باشه به شدت از طرف خواننده پس زده میشه و حتی اگه جلوش جبهه نگیره، اثرگذاری چندانی نداره. علاوه بر این متن شعارها و جمله‌بندی‌هاشون به شدت سنگینه که این هم از نظر من یک نکته‌ی منفی دیگه محسوب میشه.



در یک جای کتاب عزیز به اللا میگه : «عشق از بس استفاده شده به کلمه‌ای توخالی تبدیل شده» و دقیقا این کاری بود که این کتاب انجام داد. من دقیقا نشمردم اما فکر کنم بالای صد بار کلمه عشق در این کتاب به کار برده شده، با این حال نویسنده در نشون دادنش عاجز بوده. انگار نویسنده می‌خواسته عشق رو به تصویر بکشه، نمیتونسته در نتیجه به ناچار دست به دامان کلمه عشق شده. با اینکه اینقدر کلمه عشق در این کتاب استفاده شده، من نتونستم حس کلمه عشق رو بگیرم ازش (چه از نوع عرفانی چه از نوع زمینی) ولی مثلا توی کتابی مثل خطای ستارگان بخت ما که شاید به اندازه انگشتان دست هم از کلمه عشق استفاده نشده باشه، میشه به وضوح جلوه عملی این کلمه رو دید، از نزدیک حسش کرد، بارها و بارها خوندش و هر دفعه ازش لذت برد.



اما ترجمه کتاب. چند نکته باعث شد به ترجمه کتاب مشکوک بشم و در نهایت هم به نتیجه عجیبی رسیدم. من به تاریخ‌هایی که در کتاب اومده بود توجه کردم، به ماه‌هایی که اول هر نوشته اومده بود دقت کردم و چند جا به تناقض خوردم. با این حال قضیه رو به پای اشتباه چاپی گذاشتم. اما آخر کتاب که داستان از زبان مولانا روایت میشه تاریخ فتح بغداد به دست مغول و مرگ صلاح‌الدین زرکوب (کاتب مثنوی) سال 637 و سال سقوط مغول‌ها 649 هجری ذکر شده. و این در حالیه که طبق متن همین کتاب شمس با مولانا سال 642 آشنا میشه! و این تناقض در تاریخ کتاب باعث شد برم و به متن اصلی سر بزنم و فوقع ما وقع. اولا که در کتاب اصلی که به زبان انگلیسی بوده تاریخ‌ها همه به میلادی است و حتی ترجمه ترکی آن هم (که به گفته مترجم نسخه فارسی ترجمه‌ای از این نسخه است) تاریخ‌ها رو به میلادی نوشته. با این حال مترجم محترم تصمیم گرفته سر خود تاریخ‌ها رو به هجری قمری برگردونه و نتیجه‌اش شده تناقضات زیاد در کتاب. اما مراجعه به متن اصلی کتاب منو متوجه قضیه‌ای دیگه کرد و اون این بود که احتمالا متن کتاب تا حد زیادی تحریف شده است.



کتاب ملت عشق که عنوان اصلیش «چهل قانون عشق» است (و واقعا نمیدونم مترجم به چه حقی در این حد نام کتاب رو تغییر داده) در کل جهان به عنوان کتابی شناخته میشه که ضد شریعت است و جاهای مختلف به شریعت ایراد میگیره. ولی ما توی نسخه فارسی اثری از این ایرادها نمیبینیم و مترجم‌ این انتقادات به شریعت رو خیلی خیلی نرم و خنثی کرده. به مثال زیر دقت کنید:

Religious rules and prohibitions are important,But they should not be turned into unquestionable taboos.


و در ترجمه فارسی به طرز محیرالعقولی تبدیل به این متن شده:

رعایت احکام دین مهم است، اما انسان نباید به قواعد بیش از جوهره، به جزء بیش از کل اهمیت بدهد. انسانی که شراب می‌خورد نباید آن‌هایی را که نمی‌خورند و آن‌هایی که نمی‌خورند نباید آن‌هایی را که می‌خورند تحقیر کنند.


مترجم خیلی شیک اینکه «قوانین مذهبی نباید تابوهایی غیر قابل تردید باشند» رو تبدیل کرده به اینکه «انسان نباید به قواعد بیش از جوهره و به جزء بیش از کل اهمیت بدهد». یا اینکه عنوان کتابی که عزیز زاهارا نوشته در اصل « Sweet Blasphemy» به معنی «توهین شیرین به مقدسات» است که مترجم محترم تصمیم گرفته خیلی راحت اسم این کتاب هم به «ملت عشق» تغییر بده! به نظر میاد «ملت عشق» یک نسخه کاملا بازآفریده شده توسط مترجم محترم از کتاب «چهل قانون عشق» است و شاید هم به همین دلیل مترجم از اینکه اسم اصلی کتاب رو روی نسخه فارسی بذاره خجالت کشیده! (حداقل امیدوارم اینطور باشه!) البته به نظرم در این موارد ارشاد و مترجم به یک اندازه مقصرند.



پ.ن: یکی از بخش‌های دوست‌داشتنی کتاب برای من، آخرین بخشی است که از زبان مولانا نوشته شده و من واقعا با این متن همذات‌پنداری داشتم



پ.ن 2: از نظر تاریخی نمیتونم به کتاب اعتماد کنم. مثلا در یک جای داستان ماجرای نبرد حضرت علی و عمر ابن عبدود به شیوه‌ای کاملا متفاوت از چیزی که در تاریخ ثبت شده روایت میشه.



پ.ن 3: امتیازم به این کتاب 2.5 بود که با ارفاق به بالا گردش میکنم.



پ.ن 4: به نظرم این ریویو حوصله‌سربرترین و طولانی‌ترین ریویویی باشه که نوشتم و کمتر کسی ممکنه به دقت بخونش اما به نظرم اگه این حرف‌ها رو یه جا نمی‌زدم، توی دلم می‌موند. با این حال خواننده محترم اگه تا اینجای ریویو رو خوندی فارغ از اینکه با من موافقی یا مخالف، از صمیم قلب ازت ممنونم ^_^
tictactoney's profile picture

tictactoney's review against another edition

DID NOT FINISH: 35%

It reminded me of The Alchemist (that's a bad thing.): two-dimensional characters and ham-handed with its message. Also I can't stand Ella. Sad Housewife Tales are a dime a dozen, and she was so flat and predicable. I can't drum up enough care to finish. It's super disappointing, because I've had Elif Shafak on my list for YEARS. 

Like In Kate Mosse’s “Labyrinth” here we have two parallel narratives—one contemporary and the other set in the thirteenth century. But the thirteenth century thread is set in Konya not Carcassonne. In the present we have Ella, an unfulfilled Jewish housewife in Northampton, Massachussetts, who is working part time for a literary agency. She is given a manuscript to read “Sweet Blasphemy“, where we find our 13th century narrative. “Sweet Blasphemy” is about the relationship between the famous poet, Rumi and the Sufi Dervish, Shams of Tabriz.

The contemporary story is told through Ella, who starts an intimate correspondence with the writer, Aziz Z. Zahara, a sufi, strangely of Scottish origin.

Like with Labyrinth, I found the 13th century narrative more compelling and almost resented, when it jumped to the present parallel narrative. Shafak tells the story of Rumi and Shams through many different narrators: Rumi’s family who are not happy with the arrival of Shams, and various townsfolk affected by Shams, the harlot, the beggar, the drunk, the zealot etc…

Shams is like a Paulo Coelho character bringing wisdom and forcing changes upon those around him especially his host, Rumi. Shams has a strong uncompromising personality, causing many to hate him. There is a Christ like dimension to Shams, he has seen his days are limited and wants to impart his wisdom, these forty rules of love, before his inevitable end. There is a conflict between Sufism, a religion of the heart and the strict sharia laws of the head. Shams meeting the zealots is like Jesus meeting the Pharisees.

It is an engaging and entertaining book. There are many parallels between the religious conflicts of thirteenth century Turkey and our own time.
emotional reflective medium-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Yes
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: Yes