Scan barcode
beautifulminutiae's review against another edition
funny
hopeful
medium-paced
- Plot- or character-driven? A mix
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? It's complicated
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? Yes
4.0
winemakerssister's review against another edition
4.0
What a lovely, charming book! It was a quick 'read' - I started last night while knitting and finished listening while I was doing chores today.
I had only read Montgomery's Anne-with-an-E books, but always loved them. Now I'm going to have to dig into some of her other ones.
I didn't really like Valancy in the beginning - she was such a doormat. But it was lovely to watch her shed that early sheltered life and become her own person. And there were a few too many coincidences in the book, but I think that's typical of its era/style.
I know Muskoka quite well and loved being able to picture approximately where this all happened. And a tiny island in a lake in northern Ontario is exactly where I'd want my dream castle to be!
Themes: {sort of} child abuse, Canada, Muskoka, dream world, horrible family
I had only read Montgomery's Anne-with-an-E books, but always loved them. Now I'm going to have to dig into some of her other ones.
I didn't really like Valancy in the beginning - she was such a doormat. But it was lovely to watch her shed that early sheltered life and become her own person. And there were a few too many coincidences in the book, but I think that's typical of its era/style.
I know Muskoka quite well and loved being able to picture approximately where this all happened. And a tiny island in a lake in northern Ontario is exactly where I'd want my dream castle to be!
Themes: {sort of} child abuse, Canada, Muskoka, dream world, horrible family
beththeawkward's review against another edition
adventurous
emotional
hopeful
medium-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? Yes
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? No
4.5
rachaich's review
lighthearted
reflective
relaxing
slow-paced
- Plot- or character-driven? A mix
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? Yes
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? No
4.0
Whimsical with an underlying idea of 1920's expectations! A bit of a comfort read, curl up on a sofa on an autumn day...
nhlghst's review
adventurous
emotional
funny
hopeful
inspiring
lighthearted
relaxing
5.0
Absolutely fantastic read. Such a satisfying story. Beautifully written, loved all the characters, very funny at times, and LM Montgomery has a way of writing about nature that is enchanting and magical.
kasiabookworm's review against another edition
5.0
Beautiful story full of warmth, hope and happiness.
siavoosh's review against another edition
3.0
مخلص کلوم:
من همیشه کتابهای بعدیِ مجموعههای مونتگومری رو کمتر از اولیها دوست دارم، چون شخصیت اصلی دیگه بزرگ شده و یه کم داستانها بیمزه میشن. شخصیت اصلی این کتاب کلاً آدم بزرگه. از بقیهی کتابهایی که از مونتگومری خوندهم کمتر دوستش دارم ولی بازم قشنگه.
ریویوی خیلی طولانی و پرجزئیات و پرغرغر چون از قرار معلوم گودریدز کنتور نمیندازه:
ولنسی استرلینگ تصمیم میگیره مقدس بودن نهاد خانواده رو عنش حساب کنه، که نهتنها برای اوایل قرن بیست، که برای امروزِ ۲۰۲۳ هم انقلابی و شجاعانه است. شاید کسی که از نعمت داشتن یه خونوادهی درستحسابی برخورداره در مورد استرلینگها بخونه و بگه نه بابا، این دیگه اغراقه، مگه میشه خانوادهای دیگه اینقدر با بچهی خودش داغون رفتار کنه. ولی خب خیلی از ما در کمال تأسف میدونیم که میشه. سنتهای خانوادگی و انتظارات جامعه و تعریف سفت و سخت «آداب» طنابهای جامد محکمین دور فردیت، دور سلامت روانی، دور توانایی دستوپاکردن یه زندگی نیمچه خوب. و تو نیمهی اول کتاب مونتگومری خیلی قشنگ و درست در مورد این طنابها حرف میزنه، در مورد این ترسها، در مورد این که از نظر فیزیکی هیچ مشکلی ندارم ولی نمیتونم تکون بخورم و نفس بکشم و وجود داشته باشم. گیر افتادهم، و مطمئنم هرگز نجات پیدا نخواهم کرد.
و بعد ولنسی خودش رو نجات میده. یه روز دیگه تظاهر نمیکنه دختر سربهراه خانوادهی مزخرفشه. شروع میکنه به انجام دادن کارایی که میخواد، نه گفتن به کسایی که تا حالا جرئت نداشته ردشون کنه و آره گفتن به چیزای جدید. (I'M DOING GOOD, I'M ON SOME NEW SHIT, BEEN SAYING YES INSTEAD OF NO, I THOUGHT I SAW YOU AT THE BUS STOP, I DIDN'T THOUGH.) بعد پا میشه میره به ازای یه حقوق خوب خدمتکار خونه و پرستار دختر پیرمردی میشه که کلی حرف پشتسرشون هست. این به نظرم یکی از بهترین تصمیمهای ولنسی در طول داستان بود. این که اینطوری بدون ترس یه همچین شغل «رده پایینی» و تو همچین خونهی بیآبرویی رو انتخاب کرد. خونوادهش داشتن سکته میکردن، مامانش راهبهراه جلوش هقهق میکرد که یعنی مامانت برات مهم نیست؟ و ولنسی گرفتشون به تخمدونش و رفت. مگه اونا بهش اهمیت داده بودن که حالا ولنسی بهشون اهمیت بده؟ به خدا که انککنهلنگهنمهمنتااااعهپ.
نیمهی دوم کتاب، از اونجایی که ولنسی از بارنی خواستگاری میکنه (که البته خودش اتفاق قشنگیه)، داستان کمکم رو به ضعف میذاره. اینکه ولنسی فکر میکنه راهی نداره جز شوهر کردن، و اگر بارنی راضی نشه باهاش ازدواج کنه باید برگرده پیش خونوادهی مزخرفش یه کم من رو یاد کتاب مدیریت خانواده و سبک زندگی انداخت؛ یه جای کتاب میگه آیا خونوادهتون استقلالتون رو ازتون میگیرن؟ شوهر کنید! یعنی پیشنهادش به کسی که از وابسته بودن ناراحته اینه که بره به یه آدم جدید وابسته شه. :/ این حسم در ادامهی نیمهی دوم که ولنسی حتی مطمئنتر شده بود که تو زندگیش به این خوشحالی نبوده و رستگاری در شوهر کردنه تقویت شد. البته این رو میدونم که آرزوی ولنسی پیدا کردن عشق بود، و آرزوی ولنسی که به من ربطی نداره. ولی بازم این نگاه به پیدا کردن عشق و در نتیجهی اون خوشبختی یه کم ناامیدم کرد. ضمن اینکه به عنوان یه کتاب عاشقانه، جنبهی عاشقانهی داستان بهقدر کافی ساخته و پرداخته نشده بود، و به نظرم حتی بارنیِ معشوق رو درست نشناختیم. با این که اون اواخر اشارههای شتابزدهای به علاقهها و خصوصیات شخصیتیش شده بود، هنوز خیلی کار داشت تا به عنوان یه شخصیت اصلی درستحسابی جا بیفته و شناسونده بشه.
ولی خونهشون، قصر آبیشون، انصافاً جای دنج خوشگل دوستداشتنیای بود. شومینهشون و پنجرههای شرقی و غربی هال و گربههاشون روی قالی! یه چیزی که به ذهنم رسید این بود که کتابهای مونتگومری بابابزرگ فیکهای تگِ domestic fluff ایاوسهن.
و پایانبندیش هم که چرند بود اصن. کاشف به عمل میآد که بارنی مخفیانه ثروتمند و مشهور بوده، و خانوادهی ولنسی یهو تصمیم میگیرن آدم حسابش کنن. ولنسی هم انگار یادش میره چی سرش آورده بودن و چی راجع به خودش و شوهرش میگفتن و برمیگرده به مثلاً آغوش مثلاً گرم مثلاً خانواده. چی؟ چرا خب؟ یعنی تمام رشد شخصیتیت نتیجهش شد این؟!
یه قسمت داستان هم بسیار منو به فکر فرو برد: اونجاش که ولنسی بعد از ازدواج با بارنی میره در مورد گناهان نابخشودنیش به فامیلاش اطلاع بده. و بعد به مامانش میگه میشه چند وقت یه بار بیام بهت سر بزنم؟ و مامانش میگه آره، بیا. فکر کردم شاید این آیندهی واقعگرایانهتری باشه برای یکی مثل من. من نمیتونم همهی ارتباطم رو با خونوادهم قطع کنم چون هرچیم که بگم یه جورایی دوستشون دارم (برعکس ولنسی (اصن ولنسی حتی خانوادهش رو دوست هم نداشت، چرا باشون آشتی کرد؟))، و فکر هم نکنم اونا هم تمومش کنن یا چه میدونم کلهم رو قطع کنن چون دیگه این قدرا هم دراماتیک نیستن اونا هم. و روش ولنسی انگار منطقیه. با بیاحترامی متقابل دور از هم زندگی کنیم و گاهی فقط ببینیم هم رو. و دیگه زورشون بهم نرسه. مثلاً من بعد از یک سال میآم خونهی مامان بابام و میگم سلام! این همسرمه که البته صیغهی عقد اسلامی بینمون خونده نشده چون با صدای بلند بیدینیم، و جنسیت هیچکدوممون قابل تشخیص نیست ولی گِی بودنمون مث روز روشنه. و مامانم میگه هین، خدا مرگم بده. بعد میریم همه با هم چایی ایرانی میخوریم با بیسکوییت پتیبور. ایشالا یه روزی در آیندهی نزدیک.
و آها، راستی. جان فاستر اَی رو اعصابمه. مخلص طبیعت هم هستم، ولی فکر کنید طرف کتاب مینویسه و از اول تا آخرش عین کلاس چهارمیها از در و دیوارِ جنگل تشبیه و استعاره درمیآره. مردم هم پول میدن و وقت میذارن انشاهای ناشیانهش رو میخونن! و میگن کتابهاش دارن ادبیات کانادا رو مطرح میکنن تو دنیا! چیح؟! بارنی اسنیث که نسبت به جان فاستر ابراز انزجار میکرد یه کم بهش امیدوار میشدم، و فکر میکردم شاید لیاقت ولنسی گل و بلبلم رو داشته باشه. که البته آخرش تمام خوشبینیم رو نقش بر آب کرد.
ولنسی هم اسم قشنگیه. زیاده فرمایش نداریم.
من همیشه کتابهای بعدیِ مجموعههای مونتگومری رو کمتر از اولیها دوست دارم، چون شخصیت اصلی دیگه بزرگ شده و یه کم داستانها بیمزه میشن. شخصیت اصلی این کتاب کلاً آدم بزرگه. از بقیهی کتابهایی که از مونتگومری خوندهم کمتر دوستش دارم ولی بازم قشنگه.
ریویوی خیلی طولانی و پرجزئیات و پرغرغر چون از قرار معلوم گودریدز کنتور نمیندازه:
ولنسی استرلینگ تصمیم میگیره مقدس بودن نهاد خانواده رو عنش حساب کنه، که نهتنها برای اوایل قرن بیست، که برای امروزِ ۲۰۲۳ هم انقلابی و شجاعانه است. شاید کسی که از نعمت داشتن یه خونوادهی درستحسابی برخورداره در مورد استرلینگها بخونه و بگه نه بابا، این دیگه اغراقه، مگه میشه خانوادهای دیگه اینقدر با بچهی خودش داغون رفتار کنه. ولی خب خیلی از ما در کمال تأسف میدونیم که میشه. سنتهای خانوادگی و انتظارات جامعه و تعریف سفت و سخت «آداب» طنابهای جامد محکمین دور فردیت، دور سلامت روانی، دور توانایی دستوپاکردن یه زندگی نیمچه خوب. و تو نیمهی اول کتاب مونتگومری خیلی قشنگ و درست در مورد این طنابها حرف میزنه، در مورد این ترسها، در مورد این که از نظر فیزیکی هیچ مشکلی ندارم ولی نمیتونم تکون بخورم و نفس بکشم و وجود داشته باشم. گیر افتادهم، و مطمئنم هرگز نجات پیدا نخواهم کرد.
و بعد ولنسی خودش رو نجات میده. یه روز دیگه تظاهر نمیکنه دختر سربهراه خانوادهی مزخرفشه. شروع میکنه به انجام دادن کارایی که میخواد، نه گفتن به کسایی که تا حالا جرئت نداشته ردشون کنه و آره گفتن به چیزای جدید. (I'M DOING GOOD, I'M ON SOME NEW SHIT, BEEN SAYING YES INSTEAD OF NO, I THOUGHT I SAW YOU AT THE BUS STOP, I DIDN'T THOUGH.) بعد پا میشه میره به ازای یه حقوق خوب خدمتکار خونه و پرستار دختر پیرمردی میشه که کلی حرف پشتسرشون هست. این به نظرم یکی از بهترین تصمیمهای ولنسی در طول داستان بود. این که اینطوری بدون ترس یه همچین شغل «رده پایینی» و تو همچین خونهی بیآبرویی رو انتخاب کرد. خونوادهش داشتن سکته میکردن، مامانش راهبهراه جلوش هقهق میکرد که یعنی مامانت برات مهم نیست؟ و ولنسی گرفتشون به تخمدونش و رفت. مگه اونا بهش اهمیت داده بودن که حالا ولنسی بهشون اهمیت بده؟ به خدا که انککنهلنگهنمهمنتااااعهپ.
نیمهی دوم کتاب، از اونجایی که ولنسی از بارنی خواستگاری میکنه (که البته خودش اتفاق قشنگیه)، داستان کمکم رو به ضعف میذاره. اینکه ولنسی فکر میکنه راهی نداره جز شوهر کردن، و اگر بارنی راضی نشه باهاش ازدواج کنه باید برگرده پیش خونوادهی مزخرفش یه کم من رو یاد کتاب مدیریت خانواده و سبک زندگی انداخت؛ یه جای کتاب میگه آیا خونوادهتون استقلالتون رو ازتون میگیرن؟ شوهر کنید! یعنی پیشنهادش به کسی که از وابسته بودن ناراحته اینه که بره به یه آدم جدید وابسته شه. :/ این حسم در ادامهی نیمهی دوم که ولنسی حتی مطمئنتر شده بود که تو زندگیش به این خوشحالی نبوده و رستگاری در شوهر کردنه تقویت شد. البته این رو میدونم که آرزوی ولنسی پیدا کردن عشق بود، و آرزوی ولنسی که به من ربطی نداره. ولی بازم این نگاه به پیدا کردن عشق و در نتیجهی اون خوشبختی یه کم ناامیدم کرد. ضمن اینکه به عنوان یه کتاب عاشقانه، جنبهی عاشقانهی داستان بهقدر کافی ساخته و پرداخته نشده بود، و به نظرم حتی بارنیِ معشوق رو درست نشناختیم. با این که اون اواخر اشارههای شتابزدهای به علاقهها و خصوصیات شخصیتیش شده بود، هنوز خیلی کار داشت تا به عنوان یه شخصیت اصلی درستحسابی جا بیفته و شناسونده بشه.
ولی خونهشون، قصر آبیشون، انصافاً جای دنج خوشگل دوستداشتنیای بود. شومینهشون و پنجرههای شرقی و غربی هال و گربههاشون روی قالی! یه چیزی که به ذهنم رسید این بود که کتابهای مونتگومری بابابزرگ فیکهای تگِ domestic fluff ایاوسهن.
و پایانبندیش هم که چرند بود اصن. کاشف به عمل میآد که بارنی مخفیانه ثروتمند و مشهور بوده، و خانوادهی ولنسی یهو تصمیم میگیرن آدم حسابش کنن. ولنسی هم انگار یادش میره چی سرش آورده بودن و چی راجع به خودش و شوهرش میگفتن و برمیگرده به مثلاً آغوش مثلاً گرم مثلاً خانواده. چی؟ چرا خب؟ یعنی تمام رشد شخصیتیت نتیجهش شد این؟!
یه قسمت داستان هم بسیار منو به فکر فرو برد: اونجاش که ولنسی بعد از ازدواج با بارنی میره در مورد گناهان نابخشودنیش به فامیلاش اطلاع بده. و بعد به مامانش میگه میشه چند وقت یه بار بیام بهت سر بزنم؟ و مامانش میگه آره، بیا. فکر کردم شاید این آیندهی واقعگرایانهتری باشه برای یکی مثل من. من نمیتونم همهی ارتباطم رو با خونوادهم قطع کنم چون هرچیم که بگم یه جورایی دوستشون دارم (برعکس ولنسی (اصن ولنسی حتی خانوادهش رو دوست هم نداشت، چرا باشون آشتی کرد؟))، و فکر هم نکنم اونا هم تمومش کنن یا چه میدونم کلهم رو قطع کنن چون دیگه این قدرا هم دراماتیک نیستن اونا هم. و روش ولنسی انگار منطقیه. با بیاحترامی متقابل دور از هم زندگی کنیم و گاهی فقط ببینیم هم رو. و دیگه زورشون بهم نرسه. مثلاً من بعد از یک سال میآم خونهی مامان بابام و میگم سلام! این همسرمه که البته صیغهی عقد اسلامی بینمون خونده نشده چون با صدای بلند بیدینیم، و جنسیت هیچکدوممون قابل تشخیص نیست ولی گِی بودنمون مث روز روشنه. و مامانم میگه هین، خدا مرگم بده. بعد میریم همه با هم چایی ایرانی میخوریم با بیسکوییت پتیبور. ایشالا یه روزی در آیندهی نزدیک.
و آها، راستی. جان فاستر اَی رو اعصابمه. مخلص طبیعت هم هستم، ولی فکر کنید طرف کتاب مینویسه و از اول تا آخرش عین کلاس چهارمیها از در و دیوارِ جنگل تشبیه و استعاره درمیآره. مردم هم پول میدن و وقت میذارن انشاهای ناشیانهش رو میخونن! و میگن کتابهاش دارن ادبیات کانادا رو مطرح میکنن تو دنیا! چیح؟! بارنی اسنیث که نسبت به جان فاستر ابراز انزجار میکرد یه کم بهش امیدوار میشدم، و فکر میکردم شاید لیاقت ولنسی گل و بلبلم رو داشته باشه. که البته آخرش تمام خوشبینیم رو نقش بر آب کرد.
ولنسی هم اسم قشنگیه. زیاده فرمایش نداریم.
eaquick's review
hopeful
relaxing
medium-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? Yes
5.0