Scan barcode
shervinbr's review against another edition
4.0
ادمى نيستم كه با داستان كوتاه حال كنم ولى بعد از اين كتاب ، به نتيجه جالبى رسيدم
ساعدى تو اين كتاب ، روستاى خيالى به نام بيل رو به تصوير ميكشه و زندگى ها و مشكلاتشون رو به تصوير ميكشه
كتاب ٨ داستان كوتاه داره كه يكيش هم داستان معروف " گاو " هستش
جالب اينجاست كه زندگى هاى مردم اين روستاى دورافتاده رو ميشه به زندگى مردم سراسر ايران تعميم داد
مسائلى مثل خرافات ناشى از دينِ حاضر تو كشورمون ، سعى در حذف عنصر ناهمگون، حرف درست كردن براى مردم ، نجس دونستن سگ ! ، شايعه سازى ، پا از گليم خود دراز كردن ، دزدى و كلاه بردارى و ....
و نكته ى ديگه اينكه تو اين كتاب ، كدخدا هيچ قوه ى تشخيص و تصميم گيرى نداره و يكى از افراد روستا به نام " مشدى اسلام " كه به واسطه داشتن گارى ، مرتبط به شهر مراجعه ميكنه ، تمام تصميمات رو اخذ ميكنه ( چقدر نزديكه به الانِ ما ! )
صد افسوس كه جامعه الان ما كسى مثل ساعدى رو نداره . افسوس !
ساعدى تو اين كتاب ، روستاى خيالى به نام بيل رو به تصوير ميكشه و زندگى ها و مشكلاتشون رو به تصوير ميكشه
كتاب ٨ داستان كوتاه داره كه يكيش هم داستان معروف " گاو " هستش
جالب اينجاست كه زندگى هاى مردم اين روستاى دورافتاده رو ميشه به زندگى مردم سراسر ايران تعميم داد
مسائلى مثل خرافات ناشى از دينِ حاضر تو كشورمون ، سعى در حذف عنصر ناهمگون، حرف درست كردن براى مردم ، نجس دونستن سگ ! ، شايعه سازى ، پا از گليم خود دراز كردن ، دزدى و كلاه بردارى و ....
و نكته ى ديگه اينكه تو اين كتاب ، كدخدا هيچ قوه ى تشخيص و تصميم گيرى نداره و يكى از افراد روستا به نام " مشدى اسلام " كه به واسطه داشتن گارى ، مرتبط به شهر مراجعه ميكنه ، تمام تصميمات رو اخذ ميكنه ( چقدر نزديكه به الانِ ما ! )
صد افسوس كه جامعه الان ما كسى مثل ساعدى رو نداره . افسوس !
robertkhorsand's review against another edition
4.0
من نه علاقهای به فلسفه دارم و نه پژوهشگر هستم. من کتاب را جهت فرار از تنهایی و صرفا برای زندگی در دنیاهای جدید میخوانم و ضمنا آدمی نیستم که پس از خواندن کتاب به صد مقاله رجوع کنم که ببینم نویسنده چه میخواسته بگوید. اگر نویسندهای توانست در کتاب خود به من حرف دلش را بفهماند از او راضی و در غیر اینصورت کتاب را یک اثر ناکام میدانم حتی اگر کل دنیا آن را با ارزش بداند.
بگذریم...
کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده و در هر داستان شخصیتها یکسانند و ضمن اینکه تمامی داستانها مرتبط با روستایی خیالی به نام «بیل» است، در انتهای هر داستان همهچیز ریست میشود یعنی ممکن است در یک داستان بلایی سر شخصیتی بیاید اما در داستان قبل انگار نه انگار.
شخصا بنا به دلایلی علاقهی خاصی به خواندن زندگی گذشتگان خودمان دارم و این داستانها برایم به زبان ساده و شیرین روایت شده بود که خواندنش انصافا مرارت نداشت، اما اینکه مردم تا این حد در جهل و خرافات قفل بودند شدیدا آزارم داد. گاهی به خاطر سادگی زندگی و صدالبته سادگی مردمان گذشته دلم میخواست در زمان آنها میزیستم اما بعد این کتاب از خودم پرسیدم جدی دوست داری در بیل زندگی کنی؟ جوابم قطعا خیر بود چون یا باید مثل آنها جاهل میبودم و یا اگر عاقل هم بودم سر و کارم به اتاق شماره شش چخوف میافتاد.
کارنامه
برای خلاقیت و نبوغ نویسنده یک ستاره، برای سادگی و روانی قلمش یک ستاره، برای توصیفهای خاصش که گاهی خود را در آن دنیا تجسم میکردم یک ستاره، برای مهرهچینیهایش در داستانها و تنوع شخصیتها و خلقیاتشان یک ستاره منظور و ضمنا تنها بخاطر اینکه نویسنده در پایان داستانهایش، نتوانست حرفش را به من بفهماند و یا ذهنم را درگیر چراییها کند یک ستاره کسر و در نتیجه چهار ستاره برایش منظور میکنم.
دانلود نامه
فایل پیدیاف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نمودهام، در صورت نیاز میتوانید آن را از لینک زیر دانلود نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/465
دوم آذرماه یکهزار و چهارصد و یک
بگذریم...
کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده و در هر داستان شخصیتها یکسانند و ضمن اینکه تمامی داستانها مرتبط با روستایی خیالی به نام «بیل» است، در انتهای هر داستان همهچیز ریست میشود یعنی ممکن است در یک داستان بلایی سر شخصیتی بیاید اما در داستان قبل انگار نه انگار.
شخصا بنا به دلایلی علاقهی خاصی به خواندن زندگی گذشتگان خودمان دارم و این داستانها برایم به زبان ساده و شیرین روایت شده بود که خواندنش انصافا مرارت نداشت، اما اینکه مردم تا این حد در جهل و خرافات قفل بودند شدیدا آزارم داد. گاهی به خاطر سادگی زندگی و صدالبته سادگی مردمان گذشته دلم میخواست در زمان آنها میزیستم اما بعد این کتاب از خودم پرسیدم جدی دوست داری در بیل زندگی کنی؟ جوابم قطعا خیر بود چون یا باید مثل آنها جاهل میبودم و یا اگر عاقل هم بودم سر و کارم به اتاق شماره شش چخوف میافتاد.
کارنامه
برای خلاقیت و نبوغ نویسنده یک ستاره، برای سادگی و روانی قلمش یک ستاره، برای توصیفهای خاصش که گاهی خود را در آن دنیا تجسم میکردم یک ستاره، برای مهرهچینیهایش در داستانها و تنوع شخصیتها و خلقیاتشان یک ستاره منظور و ضمنا تنها بخاطر اینکه نویسنده در پایان داستانهایش، نتوانست حرفش را به من بفهماند و یا ذهنم را درگیر چراییها کند یک ستاره کسر و در نتیجه چهار ستاره برایش منظور میکنم.
دانلود نامه
فایل پیدیاف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نمودهام، در صورت نیاز میتوانید آن را از لینک زیر دانلود نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/465
دوم آذرماه یکهزار و چهارصد و یک
asad261's review against another edition
4.0
عزاداران بیل داستان تیرهروزی انسانهایی است که در یک روستای دورافتاده فقر را زندگی میکنند، فقری که هم از نظر مادی و هم از نظر فکری بر زندگی آنها سایه افکنده و ساعدی اثر شوم این فقر را بر زندگی انسانها با چیره دستی حیرت انگیزی در نثر ساده خود عریان کرده و در هر داستانش به گونهای قلب خوانندهاش را میفشارد و او را عمیقاً متاثر می سازد. نویسنده با بهرهگیری از دانای کل به روایت داستانهای این اثر پرداخته، روایتی که اغلب توصیف مرگ و نیستی و در نهایت غلبه خرافات و باورهای موهوم روستاییان تیرهروز بر عقلانیت است. یک ویژگی بارز این اثر عدم توصیف مستقیم شخصیتهای کتاب است، به بیانی دیگر شناخت شخصیتها و ادراک خواننده از موقعیت هریک از اجزای داستان تنها از طریق صحبتهای میان شخصیتهای مختلف بر خواننده آشکار میشود و هریک از آنها ذات خود را در میان گفتگوها بروز میدهند. 4.5 از 5 امتیاز من به این اثر فوق العاده است.
it_is_shy's review against another edition
4.0
بیشتر باید بعنوان یک کتاب فرهنگی-اجتماعی خوندش تا مجموعه داستان و صرفا روخونی ازش و دیدن عاقبت شخصیت ها
به نظرم باید حتما بعد از خوندن کتاب نقد و بررسی های مختلفش رو خوند تا به درک مناسبی از این کتاب رسید و استعاره هاش رو شناخت
فیلم «گاو» رو هم که همه دیدن :)
به نظرم باید حتما بعد از خوندن کتاب نقد و بررسی های مختلفش رو خوند تا به درک مناسبی از این کتاب رسید و استعاره هاش رو شناخت
فیلم «گاو» رو هم که همه دیدن :)
ali_amadi's review against another edition
4.0
این کتاب احتمالن یکی از بهترین «مجموعه» داستانهای ادبیات فارسیست. از این جهت که علی رغم وحدت مکانی و ثبات شخصیتهای بَیَل و ترتیب زمانی که به نظر میرسد بر داستانها حکمفرماست، با رمانی با بخشهای متعدد طرف نیستیم. هر داستان در جایگاه خود کاملن مستقل است، اما در کنار باقی داستانهاست که تصویر دقیقی از فلاکت بیل به دست میدهد. بیل سرنمون بخش بزرگی از جامعهی فرودست دههی چهل شمسیست که بنا بر مقتضیات خاص سیاسی-افتصادی زمان خود امکان نگاه کردن جز به خود و روستاهای اطرافش را ندارد. بیل کجاست؟ برخی اسمها مثل ههزهوان ما را به مناطق شمال غربی ایران راهنمایی میکنند، اما در اسم شخصیتها و بسیاری روستاهای دیگر هیچ نشانی از مکانمندی دیده نمیشود: کدخدا، مشد صفر، سید آباد و گدا خانوم را نمیتوان به طور مشخص به هیچ جغرافیای خاصی متصل کرد. بیل همزمان یک تکه از ایران است (یک تکهی بسیار کوچک، آنقدر که روی نقشه هم دیده نمیشود) و تمام ایران. با سیدآباد دوست است، با پوروس دشمن (همهچیز زیر سر پوروسیهاست!) و با خاتونآباد چیزی بین این دو. ساعدی از رهگذر عزاداریهای وقت و بیوقت ساکنین روستا، تعزیهای بلند بر شرایط زندگی روستاییان مینویسد که البته از اغلب جنبههای احساسی و حماسی خالیست. این را میتوان در روابط بین اکثر شخصیتهای داستانها مشاهده کرد. گرسنگی، جدایی و مرگ محتومند. آدمها در بیل بهدنیا میآیند، در بیل بزرگ میشوند، (اگر دیوانه نشوند یا از گرسنگی نمیرند) در بیل پیر میشوند و بلاخره همانجا بر سر سنگ مردهشوری میشورندشان.
شاید تنها چیزی که باعث میشود نتوانم به این کتاب شاهکار بگویم خالی بودن جای «زبان» در پرداخت شخصیتهاست. البته که لزومن منظورم نداشتن لهجه نیست (چرا که در تضاد با هدف اولیه ساعدی یعنی متصل نبودن به یک جغرافیای خاص است). بلکه کدخدا، مشتی بابا، پسر مشدی صفر و اسلام و بقیه، با کمترین تنوع ممکن صحبت میکنند. با این که ویژگیهای شخصیتی بارز برخی شخصیتها در داستانهای متوالی آنها را کمی از سایرین متمایز میکند، اما جای تنوع لحنی، تکیه کلامها، جملهبندیهای خاص و انتخاب واژگان منحصر به فرد در شخصیتپردازی بسیار خالیست، بهطوری که در اغلب داستانها میشود اسلام را به جای اسماعیل گذاشت و کدخدا را به جای اسلام.
شاید تنها چیزی که باعث میشود نتوانم به این کتاب شاهکار بگویم خالی بودن جای «زبان» در پرداخت شخصیتهاست. البته که لزومن منظورم نداشتن لهجه نیست (چرا که در تضاد با هدف اولیه ساعدی یعنی متصل نبودن به یک جغرافیای خاص است). بلکه کدخدا، مشتی بابا، پسر مشدی صفر و اسلام و بقیه، با کمترین تنوع ممکن صحبت میکنند. با این که ویژگیهای شخصیتی بارز برخی شخصیتها در داستانهای متوالی آنها را کمی از سایرین متمایز میکند، اما جای تنوع لحنی، تکیه کلامها، جملهبندیهای خاص و انتخاب واژگان منحصر به فرد در شخصیتپردازی بسیار خالیست، بهطوری که در اغلب داستانها میشود اسلام را به جای اسماعیل گذاشت و کدخدا را به جای اسلام.
adrianisverytired's review against another edition
adventurous
dark
reflective
tense
medium-paced
- Plot- or character-driven? Plot
- Strong character development? It's complicated
- Loveable characters? It's complicated
- Diverse cast of characters? It's complicated
- Flaws of characters a main focus? Yes
5.0
sina76's review against another edition
4.0
حدودا یک سال پیش تو گروهی بحث وحشت بومی پیش کشیده شد و یکی از دوستان هم پیشنهاد داد که هر کس یک داستان وحشت تو فضا و ستینگ همون منطقهای که خودش زندگی میکنه بنویسه. و خب طبیعتا من چیزی ننوشتم:) اما همون گفتگوها باعث شد برم سراغ ساعدی.
اول از همه به نظرم باید یه مقایسهای از کتاب ترس و لرز و عزاداران بیل بگم. هر دو کتاب فضاسازی وهمآلود و دلهرهآوری (نمیگم وحشت) دارن. به نظرم این فضای کابوسوار تو کتاب ترس و لرز خیلی شدیدتر بود. نمیدونم به خاطر وجود دریا بود یا چیز دیگه، اما هنوزم که هنوزه هیچوقت نمیتونم اون حس و حال عجیب و غریبی که داستان سومش داشت رو از ذهنم پاک کنم. گرچه عزاداران بیل هم تو فضاسازی واقعا خوب عمل کرده بود به نظرم. اون صدای زنگولهای که معلوم نیست از کجا میاد و یا اون موجود مفلوکی که شبیه موسرخهست و به طرز وحشتناکی کشته میشه، همه اینا کنار هم حسی رو به انسان میده که انگار همین الان از یه خواب وحشتناک بلند شدی.
اما جدا از فضای تیره و تار داستان، یه برتری دیگه هم داشت. اینکه خیلی خوب تونسته بود یسری مشکلاتی و مفاهیمی رو چه به صورت استعاری و چه به صورت کاملا واضح به مخاطب نشون بده. فقر مالی و فرهنگی ملتی که مغز متفکرشون یه نفره، و همون یک نفر هم در انتهای داستان از روستا رونده میشه.
بقیه دوستان تو ریویوهاشون درمورد این معانی استعاری و نکاتی که درش هست خیلی بهتر از من صحبت کردن. مقالات جالبی هم تو اینترنت میشه پیدا کرد که داستانها رو از دیدگاههای متفاوت بررسی و تحلیل کرده. اما برداشت خودم از چیزی که چند روز پیش به عنوان یک سوال تو یک اپدیت مطرح کردم رو اینجا میگم. لزوما برداشت درستی نیست. ولی خب داستان این قابلیت رو بهتون میده تا چیزهای مختلف ازش بیرون بکشید.
اینکه چرا مردم بیل اعتقاد به در ندارن. چرا همش از تو سوراخ خونه همدیگه همو صدا میزنن، یا از رو دیوار همدیگه میپرن. در نگاه اول شاید بشه این رو این طور در نظر گرفت که در واقع نشون از بی در و پیکر بودن روابط انسانی بینشونه. اینکه هیچ مرزی بین حریم خصوصیشون نیست و به نوعی سرشون تو زندگی همدیگست. همین دخالتهای بیجا و حرف در آوردن روستاییا هست که در نهایت باعث میشه شخصیت "اسلام" در خونهاش رو گِل بگیره و بزنه بیرون از روستا. نمیدونم که چند بار تو داستان به این قضیه اشاره شد که خونه اسلام در داره. اما اینجا خیلی واضح میگه که همون یک در هم بسته شد. شاید بشه از این قضیه هم نگاه کرد که اون در تنها دریچه موجود به عقل و تفکر بوده که با رفتن اسلام درش تخته میشه. اینکه ملت هم هی مثل نینجا از در و دیوار اینور و اونور میپرن هم نشونهای از اینه که دارن هی مسیر عقل و منطق رو دوری میزنن.:)) و نکته جالب تر اینکه تا جایی که یادم میاد بقیه خونهها "دربچه" داشتن، نه در. که یعنی عقل هست، اما کم است. :))
نکته جالب دیگهای که به نظرم اومد بحث شخصیت پردازی داستانه. تنها راه ارتباط ما با شخصیت ها در این داستان اعمال و گفتارشونه. چون تو ذهن هیچکدوم نمیریم. لحن دیالوگهای همه اهالی روستا هم تقریبا یکسانه. اما با وجود همین یکسان بودن تفاوت بین شخصیتها کاملا آشکار میشه. نمونه بارزش هم شخصیت پسر مشدی صفر. نمیشه گفت ما از نیات و انگیزه شخصیتها کاملا آگاهیم- که به نظرم داستان نیازی هم نداره به این قضیه- اما میتونیم اونها رو از هم تمایزشون بدیم.
و اما بحث آخر که جایی خونده بودم و دلم نیومد که نگم، بحث سوگواری و عزاداری در داستانه. چندین جا در داستان مراسم سوگواری به صورت سنتی (و در عین حال ترسناک :دی) انجام میشه. اما اینها صرفا مراسم سوگواریه و هیچ گونه "عزاداری" مشاهده نمیشه. ملت صرفا یک آیینی رو انجام میدن، اما غم و غصهای در کار نیست. همونطور که وقتی کسی از اهالی روستا میمیره خیلی خونسرد با قضیه برخورد میکنن. جون آدمهای زنده دور خودشون به نوعی بیارزش شده. مرگ دور و اطرافیانشون بی حسشون کرده. تنها کسی هم در غم مرگ کسی سوگواری میکنه هم در همون اول داستان حذف میشه. اما در عوض وقتی یک شی عجیب و غریب فلزی در روستا پیدا میشه، همه با این خرافه که حتما امامزادهای درونشه شروع میکنن به گریه و زاری. و به نظرم این گریه و زاری پوچ و توخالیه و صرفا بخشی از فرهنگشون شده.
تا به اینجای کار این دو تجربه از ساعدی واقعا لذتبخش بود و امیدوارم بعدا سراغ بقیه کارهاش برم. خدایان هم قدرتی بهم عطا کنن که سراغ اون داستانی که قولش رو به خودم داده بودن برم:)
اول از همه به نظرم باید یه مقایسهای از کتاب ترس و لرز و عزاداران بیل بگم. هر دو کتاب فضاسازی وهمآلود و دلهرهآوری (نمیگم وحشت) دارن. به نظرم این فضای کابوسوار تو کتاب ترس و لرز خیلی شدیدتر بود. نمیدونم به خاطر وجود دریا بود یا چیز دیگه، اما هنوزم که هنوزه هیچوقت نمیتونم اون حس و حال عجیب و غریبی که داستان سومش داشت رو از ذهنم پاک کنم. گرچه عزاداران بیل هم تو فضاسازی واقعا خوب عمل کرده بود به نظرم. اون صدای زنگولهای که معلوم نیست از کجا میاد و یا اون موجود مفلوکی که شبیه موسرخهست و به طرز وحشتناکی کشته میشه، همه اینا کنار هم حسی رو به انسان میده که انگار همین الان از یه خواب وحشتناک بلند شدی.
اما جدا از فضای تیره و تار داستان، یه برتری دیگه هم داشت. اینکه خیلی خوب تونسته بود یسری مشکلاتی و مفاهیمی رو چه به صورت استعاری و چه به صورت کاملا واضح به مخاطب نشون بده. فقر مالی و فرهنگی ملتی که مغز متفکرشون یه نفره، و همون یک نفر هم در انتهای داستان از روستا رونده میشه.
بقیه دوستان تو ریویوهاشون درمورد این معانی استعاری و نکاتی که درش هست خیلی بهتر از من صحبت کردن. مقالات جالبی هم تو اینترنت میشه پیدا کرد که داستانها رو از دیدگاههای متفاوت بررسی و تحلیل کرده. اما برداشت خودم از چیزی که چند روز پیش به عنوان یک سوال تو یک اپدیت مطرح کردم رو اینجا میگم. لزوما برداشت درستی نیست. ولی خب داستان این قابلیت رو بهتون میده تا چیزهای مختلف ازش بیرون بکشید.
اینکه چرا مردم بیل اعتقاد به در ندارن. چرا همش از تو سوراخ خونه همدیگه همو صدا میزنن، یا از رو دیوار همدیگه میپرن. در نگاه اول شاید بشه این رو این طور در نظر گرفت که در واقع نشون از بی در و پیکر بودن روابط انسانی بینشونه. اینکه هیچ مرزی بین حریم خصوصیشون نیست و به نوعی سرشون تو زندگی همدیگست. همین دخالتهای بیجا و حرف در آوردن روستاییا هست که در نهایت باعث میشه شخصیت "اسلام" در خونهاش رو گِل بگیره و بزنه بیرون از روستا. نمیدونم که چند بار تو داستان به این قضیه اشاره شد که خونه اسلام در داره. اما اینجا خیلی واضح میگه که همون یک در هم بسته شد. شاید بشه از این قضیه هم نگاه کرد که اون در تنها دریچه موجود به عقل و تفکر بوده که با رفتن اسلام درش تخته میشه. اینکه ملت هم هی مثل نینجا از در و دیوار اینور و اونور میپرن هم نشونهای از اینه که دارن هی مسیر عقل و منطق رو دوری میزنن.:)) و نکته جالب تر اینکه تا جایی که یادم میاد بقیه خونهها "دربچه" داشتن، نه در. که یعنی عقل هست، اما کم است. :))
نکته جالب دیگهای که به نظرم اومد بحث شخصیت پردازی داستانه. تنها راه ارتباط ما با شخصیت ها در این داستان اعمال و گفتارشونه. چون تو ذهن هیچکدوم نمیریم. لحن دیالوگهای همه اهالی روستا هم تقریبا یکسانه. اما با وجود همین یکسان بودن تفاوت بین شخصیتها کاملا آشکار میشه. نمونه بارزش هم شخصیت پسر مشدی صفر. نمیشه گفت ما از نیات و انگیزه شخصیتها کاملا آگاهیم- که به نظرم داستان نیازی هم نداره به این قضیه- اما میتونیم اونها رو از هم تمایزشون بدیم.
و اما بحث آخر که جایی خونده بودم و دلم نیومد که نگم، بحث سوگواری و عزاداری در داستانه. چندین جا در داستان مراسم سوگواری به صورت سنتی (و در عین حال ترسناک :دی) انجام میشه. اما اینها صرفا مراسم سوگواریه و هیچ گونه "عزاداری" مشاهده نمیشه. ملت صرفا یک آیینی رو انجام میدن، اما غم و غصهای در کار نیست. همونطور که وقتی کسی از اهالی روستا میمیره خیلی خونسرد با قضیه برخورد میکنن. جون آدمهای زنده دور خودشون به نوعی بیارزش شده. مرگ دور و اطرافیانشون بی حسشون کرده. تنها کسی هم در غم مرگ کسی سوگواری میکنه هم در همون اول داستان حذف میشه. اما در عوض وقتی یک شی عجیب و غریب فلزی در روستا پیدا میشه، همه با این خرافه که حتما امامزادهای درونشه شروع میکنن به گریه و زاری. و به نظرم این گریه و زاری پوچ و توخالیه و صرفا بخشی از فرهنگشون شده.
تا به اینجای کار این دو تجربه از ساعدی واقعا لذتبخش بود و امیدوارم بعدا سراغ بقیه کارهاش برم. خدایان هم قدرتی بهم عطا کنن که سراغ اون داستانی که قولش رو به خودم داده بودن برم:)
dream_mmdi's review against another edition
5.0
نمیدانم چه ساعتی از شب بود.خواب بودم، خواب میدیدم. حس کردم کسی با پایش به پایم ضربه زد، وحشتزده چشم باز کردم دیدم بین درگاهی اتاق توی تاریکی ایستاده و نگاهم میکند. نیمخیز شدم، آمدم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم که با صدای مار مانندی گفت هیسسس! با اشارهی دست گفت دنبالش بروم.
به دنبالش وارد دالانی تاریک و راهپلهای شدم. از پله ها پایین رفتم . انگار به ته جهان راه داشت. هرچه پایین تر میرفتیم سرد تر میشد. خنکایی هوسآلود از کف پایم بالا میآمد، وارد سرم میشد و چشمهای تبزدهام را غرق لذت میکرد.
ساعتها و شاید روزها همینطور پایین میرفتیم. بالاخره هوای تازه و خنکی را حس کردم. بوی گوسفند ،پنیر، آش و خاک پیچید توی دماغم. ایستادیم. توی تاریکی دستش را گذاشت روی دستم . رعشهای به تنم افتاد. چندشم شد. با حالتی عصبی دستم را کشیدم کنار . گفت چته وحشی. صدایت در نیاد من این اطراف را نگاه کنم کسی نباشد.
وقتی برگشت گفت دهانت را باز کن . باز کردم. مشتی خاک ریخت توی دهانم روی زخمهایی که تا توی شکمم آویزان بودند . گفت حالا ببند، دیگر خوب میشود .سرفه ام گرفته بود. نفس کشیدنم صدای اره کردن چوب خشک میداد. دستش را گذاشت روی دهانم. گفت ساکت باش سلیطه به کشتنمان میدی.
داشتم خفه میشدم . هرچه من سختتر تقلا میکردم که نفس بکشم او دستهای پهنش را محکمتر روی بینی و دهانم فشار میداد. از درد بود یا بیچارگی، پاهایم را روی زمین کشیدم و لگد زدم. رد پاهایم مثل یک جوی باریک خشکیده مانده بود روی زمین .دستم را بیهدف روی خاک کشیدم. سنگی پیدا کردم. ضربه ای به سرش زدم . نالهی خفه ای کرد و دستش را از روی دهنم پس کشید.
نفس بلندی کشیدم. که همهی خاک دهانم را فرستاد توی سینهام . سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه میشدم.
بلند شدم. افتان و خیزان چند قدم رفتم جلوتر . چیزی شبه استخری بزرگ وسط چند خانه دیدم. سرم را بردم پایین و مشت مشت آب خوردم. مزهی خون و خاک حالم را به هم زد . سرم را که بلند کردم دیدم یک کلهی باد کردهی سگی مُرده روی سطح آب شناور است . دوباره حالم بههم خورد. صدای گریه از همه جا بلند شد. جیغ جیغ جیغ... پیر زنی مویه میکرد. روضه میخواند یا امام زمان ، یا حضرت ، خودت مارو نجات بده .صدای عزاداری بلند و نزدیکتر شد .
پیرزنی آمد جلو ، چادری به کمرش بسته بود و علمی در دستش بود. آنقدر قدش خمیده بود که می ترسیدم الان سرش به زمین بخورد. گفت بیاوریدش. چند پسربچه که صورت نداشتند دورم را گرفتند و بردند بالای تپه. آوازهای عجیبی میخواندند که نمیفهمیدم ولی حزن دلنشینی داشتند. مردی چاقو به دست آمد جلو. نگاهم کرد. گفت گوسالهی خوبیست. بهترین گوسالهی روستا. مادرش را هم پارسال همینجا نذر امامزاده کردم. میخواستند مرا جلوی موتور برق قربانی کنند. احمقها فکر میکردند انجا ضریح است و من گاوم. هرچه فریاد میزدم، التماس میکردم که بهخدا من گاو نیستم، اشتباه گرفتهاید، حالیشان نمیشد. بالاخره تسلیم شدم. از بیچارگی خودم و از ترس گریه میکردم. شنیدم صدای گریههایم شبیه صدای ماماما از گلویم بیرون میآید.
...................
دم شما گرم آقای ساعدی، ما تورک زبانها را روسفید کردی با اینهمه نبوغ و هوشت. خدا شما را با سیدنی شلدون و استیونکینگ محشور بفرماید ان شاالله
.....................
بذارید به حساب تلقینپذیریم،
باید عرض کنم که هروقت فیلمی میبینم یا کتابی میخونم که فضاش برام جذابه، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرم و خوابش رو میبینم. این هم از همون خوابهای بعدِ کتابه.
جای سرورمون فروید خالیه یک تحلیل رویای اسطورهای از این کابوس من ارائه کنه.
...................
نمیدونم کس دیگه ای هم به اندازهی من بیسواد بوده یا من تنها نمونه از گونهای هستم که عزادارن بَیَل رو عزاداران بیل میخوندن .
تف بر من که خودم رو کتابخون هم میدونم.
به دنبالش وارد دالانی تاریک و راهپلهای شدم. از پله ها پایین رفتم . انگار به ته جهان راه داشت. هرچه پایین تر میرفتیم سرد تر میشد. خنکایی هوسآلود از کف پایم بالا میآمد، وارد سرم میشد و چشمهای تبزدهام را غرق لذت میکرد.
ساعتها و شاید روزها همینطور پایین میرفتیم. بالاخره هوای تازه و خنکی را حس کردم. بوی گوسفند ،پنیر، آش و خاک پیچید توی دماغم. ایستادیم. توی تاریکی دستش را گذاشت روی دستم . رعشهای به تنم افتاد. چندشم شد. با حالتی عصبی دستم را کشیدم کنار . گفت چته وحشی. صدایت در نیاد من این اطراف را نگاه کنم کسی نباشد.
وقتی برگشت گفت دهانت را باز کن . باز کردم. مشتی خاک ریخت توی دهانم روی زخمهایی که تا توی شکمم آویزان بودند . گفت حالا ببند، دیگر خوب میشود .سرفه ام گرفته بود. نفس کشیدنم صدای اره کردن چوب خشک میداد. دستش را گذاشت روی دهانم. گفت ساکت باش سلیطه به کشتنمان میدی.
داشتم خفه میشدم . هرچه من سختتر تقلا میکردم که نفس بکشم او دستهای پهنش را محکمتر روی بینی و دهانم فشار میداد. از درد بود یا بیچارگی، پاهایم را روی زمین کشیدم و لگد زدم. رد پاهایم مثل یک جوی باریک خشکیده مانده بود روی زمین .دستم را بیهدف روی خاک کشیدم. سنگی پیدا کردم. ضربه ای به سرش زدم . نالهی خفه ای کرد و دستش را از روی دهنم پس کشید.
نفس بلندی کشیدم. که همهی خاک دهانم را فرستاد توی سینهام . سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه میشدم.
بلند شدم. افتان و خیزان چند قدم رفتم جلوتر . چیزی شبه استخری بزرگ وسط چند خانه دیدم. سرم را بردم پایین و مشت مشت آب خوردم. مزهی خون و خاک حالم را به هم زد . سرم را که بلند کردم دیدم یک کلهی باد کردهی سگی مُرده روی سطح آب شناور است . دوباره حالم بههم خورد. صدای گریه از همه جا بلند شد. جیغ جیغ جیغ... پیر زنی مویه میکرد. روضه میخواند یا امام زمان ، یا حضرت ، خودت مارو نجات بده .صدای عزاداری بلند و نزدیکتر شد .
پیرزنی آمد جلو ، چادری به کمرش بسته بود و علمی در دستش بود. آنقدر قدش خمیده بود که می ترسیدم الان سرش به زمین بخورد. گفت بیاوریدش. چند پسربچه که صورت نداشتند دورم را گرفتند و بردند بالای تپه. آوازهای عجیبی میخواندند که نمیفهمیدم ولی حزن دلنشینی داشتند. مردی چاقو به دست آمد جلو. نگاهم کرد. گفت گوسالهی خوبیست. بهترین گوسالهی روستا. مادرش را هم پارسال همینجا نذر امامزاده کردم. میخواستند مرا جلوی موتور برق قربانی کنند. احمقها فکر میکردند انجا ضریح است و من گاوم. هرچه فریاد میزدم، التماس میکردم که بهخدا من گاو نیستم، اشتباه گرفتهاید، حالیشان نمیشد. بالاخره تسلیم شدم. از بیچارگی خودم و از ترس گریه میکردم. شنیدم صدای گریههایم شبیه صدای ماماما از گلویم بیرون میآید.
...................
دم شما گرم آقای ساعدی، ما تورک زبانها را روسفید کردی با اینهمه نبوغ و هوشت. خدا شما را با سیدنی شلدون و استیونکینگ محشور بفرماید ان شاالله
.....................
بذارید به حساب تلقینپذیریم،
باید عرض کنم که هروقت فیلمی میبینم یا کتابی میخونم که فضاش برام جذابه، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرم و خوابش رو میبینم. این هم از همون خوابهای بعدِ کتابه.
جای سرورمون فروید خالیه یک تحلیل رویای اسطورهای از این کابوس من ارائه کنه.
...................
نمیدونم کس دیگه ای هم به اندازهی من بیسواد بوده یا من تنها نمونه از گونهای هستم که عزادارن بَیَل رو عزاداران بیل میخوندن .
تف بر من که خودم رو کتابخون هم میدونم.
More...