Take a photo of a barcode or cover
This book was very fascinating, but I can't really decide what I really think. In some ways, it was beautifully written, had very nice reflections, and I really loved the characters relationship to nature and animals. At the same time I feel like it was missing something, and could have had the potential to create a bigger impact than it did. Would still recommend.
dark
mysterious
sad
tense
fast-paced
emotional
reflective
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
Complicated
The main character in The Wall, through total isolation from other human beings, clearly perceives the human condition, perhaps the first time in her life. Throughout the book she describes her many realizations about human nature. This is my favorite: "but we're condemned to chase after a meaning that cannot exist. I don't know whether I will ever come to terms with that knowledge... I pity animals and I pity people, because they're thrown into this life without being consulted. Maybe humans are more deserving of pity because they have just enough intelligence to resist the natural course of things." I cannot express with words how deep my appreciation for this book goes. It is a true masterpiece work of art that made me instantly want to reread it upon finishing it. I could come back to it one hundred times and learn something new each time.
challenging
emotional
inspiring
reflective
sad
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
No
“A running person can’t look around.”
Another beautiful story where not a whole lot happens. It’s the kind of book where you don’t get any answers as to why the thing happened, because that’s not the point. Rather, it’s understanding how a character exists and creates purpose throughout the thing that happened and how it is interpreted from the inside.
I am once again reminded that women are the ones who will choose to live with the ecosystem they’re put into, and have no choice but to find resilience when man tries to take it away.
I will never forget the way this book made me feel.
Another beautiful story where not a whole lot happens. It’s the kind of book where you don’t get any answers as to why the thing happened, because that’s not the point. Rather, it’s understanding how a character exists and creates purpose throughout the thing that happened and how it is interpreted from the inside.
I am once again reminded that women are the ones who will choose to live with the ecosystem they’re put into, and have no choice but to find resilience when man tries to take it away.
I will never forget the way this book made me feel.
Graphic: Animal death, Death, Abandonment
emotional
reflective
slow-paced
Plot or Character Driven:
A mix
Strong character development:
Complicated
Loveable characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
No
dark
informative
inspiring
mysterious
sad
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
No
زنی میانسال به همراه دخترخالهاش برای آخر هفته به کلبه شکاری آنها در میان درهای کوچک در کوهپایههای آلپ میرود. او را همراه بردهاند تا هنگامی که به شکار میروند به کارهای کلبه رسیدگی کند. همراهانش در بعدازظهر رسیدنشان به کلبه، به دهکده میروند ولی غروب و حتی فردا برنمیگردند و او که نگرانشان شده به سمت دهکده میرود اما در انتهای دره متوجه میشود که دیواری شفاف و نامریی اطرافش را احاطه کرده و امکان بیرون رفتن ندارد. او در دره گیر افتاده و سعی میکند خود و حیوانهایش (سگ شکاری، گاوی حامله و یک گربه) را زنده نگاه دارد. او در تابستان سیبزمینی و لوبیا میکارد و علوفه و هیزم برای زمستان ذخیره میکند.
در طول کتاب نام شخصیت اصلی را نمیفهمیم و حتی خودش هم میگوید که نامش را فراموش کرده. ما در حال خواندن یادداشتهایی هستیم که او در بعدازظهرهای زمستان در گوشههای تقویمهای کشاورزی برای رهایی از ترس نوشته (ترس از تنهایی و تاریکی) و خودش هم مینویسد که امیدی ندارد که کسی این نوشتهها را بخواند. داستان کتاب، علمیتخیلی نیست و به جز چند حدس و گمان هیچ چیز درباره دیوار و ماهیتش نمیفهمیم و شخصیت اصلی هم تلاشی برای فرار از محدوده دیوار نمیکند. او از پشت دیوار، اجساد افراد و حیوانات را دیده و میداند که دیوار او را از مرگی که آن سویش همه جانداران را در برگرفته محافظت میکند و احتمالا تنها انسان زنده باقی مانده در این سرزمین است. جایی در ابتدای کتاب از مسخره بودن رفتارش در قفل کردن در کلبه در شبها مینویسد و میگوید که تنها دشمنی که در طول زندگیاش داشته انسانها بودهاند که حالا دیگر نیستند. شاید این کتاب را بتوان واکنش نویسنده به زندگی پر از رنجش دانست و آرزوی فرار از آدمها و پناه بردن به دیوارهایی که او را از گزندشان در امان بدارد.
هاوسهوفر هفت سال پس از چاپ این کتاب بر اثر سرطان فوت کرد و هرچند کتابهایش برایش جایزههایی به ارمغان آوردند ولی آنقدر جدی گرفته نشدند که باعث شود با خیال راحت به نویسندگی بپردازد. دههها بعد از مرگش بود که کتاب دیوار او مشهور شد و مورد توجه منتقدان و جامعه عمومی اتریش و کشورهای آلمانیزبان قرار گرفت.
---
تنهاییش خیلی قشنگ نشان داده شده. بررسیهای عمیق در گذشته خودش، دغدغههایش برای حیوانها که فقط او را دارند (در تمام مدت همچون یک مادر مراقب آنهاست) و حتی فکرهای عجیبوغریب؛ مثلا جایی فکر مینویسد که موشهای زیادی در جنگل محصور وجود دارند و سرانجام بعد از مرگش تمام نوشتههایش را میخورند و او به این فکر میکند که آیا نوک مداد برای موشها سمی نیست؟
---
خلاصه زیر برای خودم نوشته شده و تمام داستان کتاب را لو میدهد:
داستان درباره زنی است که شوهرش دو سال پیش فوت کرده و دو دخترش بزرگ شده و خانه را ترک کردهاند و حالا گاهی خواهرزادهاش و شوهرش او را به خانه خود دعوت میکنند و او هم که سرش خالی است خوشحال میشود به خواهرزادهاش که اهل کارهای خانه نیست کمک کند. این بار او را دعوت کردهاند تا برای دو روز آخر هفته همراه آنها به کلبه کوهستان بیاید. کلبهای در یک دره کوچک. بعدازظهر سگ نظاد بایریش برگزشوایسهوندشان را از یکی از شکارچیهای روستا میگیرند و به کلبه میروند و حدود ساعت پنج خواهرزادهاش از ش میخواهد که به دهکده بروند. شب میشوند و نمیآیند. فردا به همراه لوکس، سگ شکاری به طرف روستا میرود. پیش از خروج از دره سگ را میبیند که پوزهاش خونی شده و خودش هم به دیواری نامریی و سرد برخورد میکند.
کمی اونجا میشینه و میبینه جوی آب هم کمی جلوی دیوار مثل سد جمع شده ولی آب از زیر سنگها راه خودش را باز کرده و از اون طرف خارج شده. از دیواره دره میره بالا و خانه نزدیک را میبینه. پیرمردی جلوی چشمهای خم شده و دستش تا نیمه راه بین جریان اب و صورتش قرار داره. برمیگرده كلبه و کمی وسایل را برای راحتیش جابجا میکنه. فردا برمیگرده و شروع میکنه ترکههای کوچک اطرف دیوار میزاره تا مرز مشخص بشه. یه جا به مزرعه کوچکی میرسه که نصفش این طرف و اون طرف دیواره. اونجا گاو مادهای را پیدا میکنه که شیرش دو روزه دوشیده نشده و اذیته. دو گاو دیگه هم اون طرف دیواره دراز کشیدن و خشکشان زده. وکلبه با پیرزنی و گربهای رو نیکت جلوی خانه. گاو را به خانه میبره و کلبه شکار را براش خالی آغلش میکنه. ماه می است و میزاردش برای خودش بره چرا. وقتی هم شروع به سرد شدن میکنه میره و براش علف میچینه و در گاراژ ذخیره میکنه.
در طول روزهای بعد در ماه می هوا زمستانی میشه و شروع به برف باریدن میکنه. و این در خانه میمانه و سیل افکار مختلف بهش هجوم میارن. از جمله فکر دخترهاش. برای دیوار هم یه نظریه داره. که یک سلاح مخفی از یکی از قدرتهای بزرگه که تمام انسانها و حیوانات سرزمین را میکشه ولی به ساختمانها و اینا آسیبی نمیزنه. و احتمالا بعد از یک مدت دیوار از بین میره و فاتحان وارد میشن.
کارها بهش فشار میارن، همیشه خسته ست، مدام سعی میکنه فکر نکنه و خودش رو کنترل کنه و از هم نپاشه. کارش شده تلاش زیاد برای جمع کردن علوفه و مراقبت از گاو و اینها. و گرسنگی اذیتش میکنه و شکری دیگه نداره. درباره حیواناتش هم میگه. و بعد یاد کلبه شکاری بسیار مجهزتر و لوکس و جدیدتری میفته کهتقریبا راهش رو به یاد داره. یه روز حدود سه صبح بیدار میشه و با لوکس به سمت اونجا حرکت میکنند. در روز به جایی میرسن که مسیر رو دیوار بسته. برمیگرده و سر راه به کلبه شکارچی میره. اونجا کمی آذوقه و چند روزنامه و اینا وجود داره و با خودش برمیگردونه.
بعد درباره دندان دردی میگه که یه روز به سراغش میاد. دندان رو روز پیش از آمدن به اینجا در دندانپزشک عصبکشی کرد هبوده و قرار بوده دو سه روز بعد برگرده برای ادامه کار. الآن بیشتر از سه ماه گذشته. بعد از پنج روز درد و عذاب با تیغ لثه عفونت کردش را پاره میکنه و بعد از شستن عفونتهای بیرون ریخته میخوایه و بعد از چند روز دردش بهتر میشه. میگه هرچند وقت یکبار دوباره جای زخم باز میشه و بعد بسته میشه. و از فکر اینکه هنوز بیست و شش دندان دیگه داره به لرزه میفته.
و درباره انواع آسیبهای احتمالی به گربه، سگ و گاوش میگه که نمیدانه چطور ازشان محافظت کنه و همیشه نگرانشانه. و از بارداری گربه و اینکه یه گربه ماده سفید میاره که با سگه دوسته و زیاد اهل بیرون رفتن نیست و روی نیمکت جلوی خانه میشینه.
درباره اینکه چقدر با دوران جوانیش و دوران پیش از دیوار فرق کرده و درباره زنستیز بودن جامعه حرف میزنه. درباره اینکه یه بوته تمشک در یک ساعتی کلبهش پیدا میکنه و در تابستان وقتی میوه ها رسیدن هر دو روز یکبار با خوشحالی میره تا بخوره. لوکس را با خودش نمیبره چون جایی خوانده در کنار این بوتهها مار هست و او همیشه از مارها میترسه. اون آخرها که کاملا سیر شده دیگه میره میچینهو بعد سطلهای هیمبیره را میاره خانه و در دستمال آبشان را میگیره و در شیشه میریزه.
بعد درباره طوفان شدیدی که میاد و گلولای و سنگهای جمع شده در دهانه دره پشت دیوار میگه. و اینکه بعدش هوا دیگه رو به سرد شدن میکنه و این هیزمها را سریعتر میشکنه تا آماده زمستان بشه
بعد میگه رفته مزرعهای که بلا را پیدا کرد و اونجا دو تا درخت سیب و یک آلو داره، میوهها را میچینهو میاره خانه. سیبزمینیها را جمع میکنه و در خانه خشک میکنه. میره یه چمنزار خیلی بزرگتر پیدا میکنه که مردم از اونجا پرایزبرن جمع میکنند. خوبیش اینه که برخلاف هیمبرن، این میتانه بدون شکر بپزدش و برای زمستان در شیشه ذخیره کنه. بعدش باز دوبارهعلوفهها را درو میکنه، خشک میکنه و در گاراژ بستهبندی و ذخیره میکنه. بعدش یک دوره سهروزه باد فون میوزه و هوا گرم میشه و پرل بیرون میره و دو شب بعدش خونی برمیگرده و در خانه جان میده و این میبره خاکش میکنه.
بعدش برف مسباره و زمستان اصلی شروع میشه و این در خانه س و گاهی چوب خرد میکنه یا با لوکس میره بیرون شکار. یه بار میبینه جایی که شکارچی برای گوزنها غذا میریخته جای ردپا هست، برمیگرده و غذا براشان میریزه. در یک شب سرد، بلا یک گوساله نر میزاد و این ازش مراقبت میکنه.
گربهه دوباره بچه میاره، سه تا. یکیش که احتمالا ماده بوده یهو میفته میمیره و این نمیدانه چرا. پنتر میره تو جنگل و دیگه بر نمیگیرده ولی سومی تایگر، سالم میمانه و خیلی بازیگوشه. ولی تایگر هم یه بار بعدها میره جنگل و دیگه برنمیگرده.
بعدش زمستان تمام میشه و این همراه همگی به آلم میره که حدود سه ساعت دورتره. گربهها را در صندوق کرده و وقتی اونجا میاره بیرون شبش گربه مادره میره و برمیگرده همون کلبه شکار. تابستان اونجا میمانه ولی برای وجین مزرعه سیبزمینی و برای چیدن علوفه زمستانی به کلبه شکار برمیگرده و شبش دوباره میره به آلم.
تابستان هم تمام میشه و این دوباره تایگر را میزاره توی قفس روی کولش و گاوها را میندازه جلو و برمیگرده به کلبه شکاری. شبش گربه مادر میاد و از دیدنش ذوق میکنه. دوباره هیزم میشکنه و کمی بعد که بارانها شروع میشه مجبور میشه گوساله که حالا گاو جوان نری شده رو از مادرش جدا کنه و در گاراژ ببنددش و گوزنها هم تا محوطههای پایین دنبال غذا میان.
بعدش میگه که تایگر دنبال جفت بوده، یه شب میره و دیگه برنمیگرده. با چند روز بعد با لوکس میره دنبالش میگرده ولی پیداش نمیکنه. دوباره زمستان تمام میشه و باز اینا به آلم میرن ولی این بار دیگه گربه را نمیبره چون واضحه نمیخواد بیاد.
باز هم مثل سال قبل چندبار برمیگزده تا علوفه را در دره نزدیک کلبه شکار درو کنه. یه بار غروب برمیگرده تا سیبزمینیها را وجین بکنه. غروب میرسه کلبه شکار و شب اونجا میخوابه و گربه میاد پیشش. فردا کارها را انجام میده. بلا و گوساله را در آلم در چمنزار رها کرده بوده. غروب ساعت پنج برمیگرده. همون اول لوکس عصبانی میشه و پارسکنان میره سمت وسطای چمنزار و اونجا جوشاله بر اثر ضربات متعدد تبر یک مرد مرده. لوکس میپره گردن مرده را بگیره، زنه سوت میزنه و میگه برگرد. لوکس هم برمیگرده و آرام میشینه و مرده وقت پیدا میکنه با تبر بزنه فرق سرش و بکشدش. در این بین زنه میره داخل خانه و تفنگش را میاره و نشانه میگیره و مرده را میکشه. همون شب مرده را میکشانه میبره لبه پرتگاهی که از اونجا تا دهکده هم کعلومه. از پرتگاه میندازدش پایین. میگه مرد بدشکلی بود با لباسی کثیف از پارچهای گرانقیمت و خوشدوخت. جسد گوساله را همونجا رها میکنه چون سنگینه. لوکس را برمیداره زیر یک بوته براش قبر میکنه و خاکش میکنه. بعدش برمیگرده پیش بلا که داره ضجه میزنه و شب را پیش او در آغل میخوابه. فرداش وسایل ضروری را میریزه در کوله و با بلا برمیگرده کلبه شکار.
از فرداش دوباره کارهای روزانه را شروع میکنه. از تمیز کردن جاده و چیدن علوفه و برداشت سیبزمینی و لوبیا. میگه بلا دوباره بارداره، شاید گربه باز بچه گربه بیاره. میگه هروقت کبریت و مهماتش تمام بشه باید فکر جدیدی بکنهولی فعلا باید حواسش به حیواناش باشه. کلاغها دوباره غروب شده و منتظر آشغالهای این هستند. و این میره که به کلاغ سفیده غذا بده
Hugo Rüttlinger اسم شوهر دخترخاله ش
Luchs, ein bayrischer Schweißhund
Bella اسمی که روی گاوش گذاشت
Perle, ein Angorakatze, اسم بچه گربه با موهای سفید که عادت داشت رو نیمکت جلوی خانه بشینه
himbeerschlag درختی که در یکساعتی خانه پیدا کرد
Kreuzotter یک نوع مار که یک بار ازش دید و همیشه ازش میترسید
Zyklame یک جور گیاه گلدار که نزدیک شروع زمستان گل میده و این میگه که ازش میترسه
Preiselbeeren بدون شکر میشد پختش و برای زمستان نگهش داشت، برخلاف هیمبلبر
Föhn یک نوع باد که آخر پاییز وزید و هوا را گرم کرد و بعدش زمستان شد
Alm کوهپایهای که یک مرتع خوبی درش هست و این همراه با گاوها و گربههایی که در صندوق کرده میره اونجا. تا تابستاناونجا علف آبدار و خوب بخورند
Herr Ka-au Ka-au اسمی که روی گربه نری گذاشته بود که گربه ماده را بچهدار میکرد
Tiger گربه بچه نری که بازیگوش بود
---
ich habe mir angewöhnt, das Ding die Wand zu nennen...
من خودم راعادت دادم که به اون چیزه بگم دیوار
Irgend jemand mußte doch längst Alarm geschlagen haben. =
Someone must have raised the alarm long ago.
Wir hatten beide Angst und versuchten, einander Mut zu machen.
---
این پاراگرافش من رو یاد نوشتنهای خودم میندازه:
Ich schreibe nicht aus Freude am Schreiben; es hat sich eben so für mich ergeben, daß ich schreiben muß, wenn ich nicht den Verstand verlieren will. Es ist ja keiner da, der für mich denken und sorgen könnte. Ich bin ganz allein, und ich muß versuchen, die langen dunklen Wintermonate zu überstehen. Ich rechne nicht damit, daß diese Aufzeichnungen jemals gefunden werden. (Seite 5)
---
Ich habe diese Aufgabe auf mich genommen, weil sie mich davor bewahren soll, in die Dämmerung zu starren und mich zu fürchten. (Seite 6)
---
Ich kann mir erlauben, die Wahrheit zu schreiben; alle, denen zuliebe ich mein Leben lang gelogen habe, sind tot. (Seite 47)
میتوانم به خودم اجازه بدهم تا حقیقت را بنویسم؛ همه کسانی که در تمام عمرم به خاطر آنها دروغ میگفتم مردهاند.
---
Hätte sich die Katastrophe in Belutschistan abgespielt, säßen wir völlig ungerührt in den Kaffeehäusern und läsen darüber in der Zeitung. Heute sind wir Belutschistan, ein sehr entferntes, fremdes Land, von dem man kaum weiß, wo es liegt, ein Land, in dem Menschen wohnen, die vermutlich gar keine richtigen Menschen sind, unterentwickelt und unempfindlich gegen Schmerzen; Zahlen und Nummern in fremden Zeitungen. Keine Ursache, sich aus der Ruhe bringen zu lassen. (Seite 52)
اگر این فاجعه در بلوچستان رخ داده بود، ما در قهوهخانه کاملا بیتفاوت نشسته بودیم و دربارهاش در روزنامه میخواندیم. امروز ما بلوچستانیم، سرزمینی بسیار دور و بیگانه، که به زحمت کسی میداند که کجاست، سرزمینی که در آن مردمانی زندگی میکنند که شاید مردمان واقعی هم نباشند، کمترتوسعهیافته و بیحسشده در برابر دردها. اعداد و رقمهایی در روزنامههای غریبه. دلیلی وجود ندارد که خودمان را [به خاطر آنها] ناراحت کنیم.
---
Ich bin schon jetzt nur noch eine dünne Haut über einem Berg von Erinnerungen. Ich mag nicht mehr. Was soll denn mit mir geschehen, wenn diese Haut reißt? (Seite 80)
من همین حالاش هم پوستی نازک بر کوهی از خاطراتم. دیگه بیشتر نمیخوام (دیگه نمیخوام ادامه بدم). چه بر سرم میاد اگر این پوسته پاره بشه؟
---
Der einzige Feind, den ich in meinem bisherigen Leben gekannt hatte, war der Mensch gewesen. (Seite 25)
---
در آخر کتاب به متنی اشاره میشه که هاوسهوفر دو ماه پیش از مرگش بر اثر سرطان در پنجاهسالگی نوشته. بخشی از این متن در موخرهای که کلاوس آنتس در پایان کتاب نوشته آمده. در این متن میشه درد متاستاز سرطانش رو حس کرد:
...
Mach dir keine Sorgen.
Auch wenn du mit einer Seele behaftet wärest, sie wünscht sich nichts als tiefen, traumlosen Schlaf. Der ungeliebte Körper wird nicht mehr schmerzen. Blut, Fleisch, Knochen und Haut, alles wird ein Häufchen Asche sein, und auch das Gehirn wird endlich aufhören zu denken. Dafür sei Gott bedankt, den es nicht gibt*.
Mach dir keine Sorgen – alles wird vergebens gewesen sein – wie bei allen Menschen vor dir. Eine völlig normale Geschichte. (Seite 357)
* بخش دوم جملهای که هاوسهوفر در اون خدا رو شکر کرده در چاپ اول این نوشته سانسور شده بوده.
در طول کتاب نام شخصیت اصلی را نمیفهمیم و حتی خودش هم میگوید که نامش را فراموش کرده. ما در حال خواندن یادداشتهایی هستیم که او در بعدازظهرهای زمستان در گوشههای تقویمهای کشاورزی برای رهایی از ترس نوشته (ترس از تنهایی و تاریکی) و خودش هم مینویسد که امیدی ندارد که کسی این نوشتهها را بخواند. داستان کتاب، علمیتخیلی نیست و به جز چند حدس و گمان هیچ چیز درباره دیوار و ماهیتش نمیفهمیم و شخصیت اصلی هم تلاشی برای فرار از محدوده دیوار نمیکند. او از پشت دیوار، اجساد افراد و حیوانات را دیده و میداند که دیوار او را از مرگی که آن سویش همه جانداران را در برگرفته محافظت میکند و احتمالا تنها انسان زنده باقی مانده در این سرزمین است. جایی در ابتدای کتاب از مسخره بودن رفتارش در قفل کردن در کلبه در شبها مینویسد و میگوید که تنها دشمنی که در طول زندگیاش داشته انسانها بودهاند که حالا دیگر نیستند. شاید این کتاب را بتوان واکنش نویسنده به زندگی پر از رنجش دانست و آرزوی فرار از آدمها و پناه بردن به دیوارهایی که او را از گزندشان در امان بدارد.
هاوسهوفر هفت سال پس از چاپ این کتاب بر اثر سرطان فوت کرد و هرچند کتابهایش برایش جایزههایی به ارمغان آوردند ولی آنقدر جدی گرفته نشدند که باعث شود با خیال راحت به نویسندگی بپردازد. دههها بعد از مرگش بود که کتاب دیوار او مشهور شد و مورد توجه منتقدان و جامعه عمومی اتریش و کشورهای آلمانیزبان قرار گرفت.
---
تنهاییش خیلی قشنگ نشان داده شده. بررسیهای عمیق در گذشته خودش، دغدغههایش برای حیوانها که فقط او را دارند (در تمام مدت همچون یک مادر مراقب آنهاست) و حتی فکرهای عجیبوغریب؛ مثلا جایی فکر مینویسد که موشهای زیادی در جنگل محصور وجود دارند و سرانجام بعد از مرگش تمام نوشتههایش را میخورند و او به این فکر میکند که آیا نوک مداد برای موشها سمی نیست؟
---
خلاصه زیر برای خودم نوشته شده و تمام داستان کتاب را لو میدهد:
داستان درباره زنی است که شوهرش دو سال پیش فوت کرده و دو دخترش بزرگ شده و خانه را ترک کردهاند و حالا گاهی خواهرزادهاش و شوهرش او را به خانه خود دعوت میکنند و او هم که سرش خالی است خوشحال میشود به خواهرزادهاش که اهل کارهای خانه نیست کمک کند. این بار او را دعوت کردهاند تا برای دو روز آخر هفته همراه آنها به کلبه کوهستان بیاید. کلبهای در یک دره کوچک. بعدازظهر سگ نظاد بایریش برگزشوایسهوندشان را از یکی از شکارچیهای روستا میگیرند و به کلبه میروند و حدود ساعت پنج خواهرزادهاش از ش میخواهد که به دهکده بروند. شب میشوند و نمیآیند. فردا به همراه لوکس، سگ شکاری به طرف روستا میرود. پیش از خروج از دره سگ را میبیند که پوزهاش خونی شده و خودش هم به دیواری نامریی و سرد برخورد میکند.
کمی اونجا میشینه و میبینه جوی آب هم کمی جلوی دیوار مثل سد جمع شده ولی آب از زیر سنگها راه خودش را باز کرده و از اون طرف خارج شده. از دیواره دره میره بالا و خانه نزدیک را میبینه. پیرمردی جلوی چشمهای خم شده و دستش تا نیمه راه بین جریان اب و صورتش قرار داره. برمیگرده كلبه و کمی وسایل را برای راحتیش جابجا میکنه. فردا برمیگرده و شروع میکنه ترکههای کوچک اطرف دیوار میزاره تا مرز مشخص بشه. یه جا به مزرعه کوچکی میرسه که نصفش این طرف و اون طرف دیواره. اونجا گاو مادهای را پیدا میکنه که شیرش دو روزه دوشیده نشده و اذیته. دو گاو دیگه هم اون طرف دیواره دراز کشیدن و خشکشان زده. وکلبه با پیرزنی و گربهای رو نیکت جلوی خانه. گاو را به خانه میبره و کلبه شکار را براش خالی آغلش میکنه. ماه می است و میزاردش برای خودش بره چرا. وقتی هم شروع به سرد شدن میکنه میره و براش علف میچینه و در گاراژ ذخیره میکنه.
در طول روزهای بعد در ماه می هوا زمستانی میشه و شروع به برف باریدن میکنه. و این در خانه میمانه و سیل افکار مختلف بهش هجوم میارن. از جمله فکر دخترهاش. برای دیوار هم یه نظریه داره. که یک سلاح مخفی از یکی از قدرتهای بزرگه که تمام انسانها و حیوانات سرزمین را میکشه ولی به ساختمانها و اینا آسیبی نمیزنه. و احتمالا بعد از یک مدت دیوار از بین میره و فاتحان وارد میشن.
کارها بهش فشار میارن، همیشه خسته ست، مدام سعی میکنه فکر نکنه و خودش رو کنترل کنه و از هم نپاشه. کارش شده تلاش زیاد برای جمع کردن علوفه و مراقبت از گاو و اینها. و گرسنگی اذیتش میکنه و شکری دیگه نداره. درباره حیواناتش هم میگه. و بعد یاد کلبه شکاری بسیار مجهزتر و لوکس و جدیدتری میفته کهتقریبا راهش رو به یاد داره. یه روز حدود سه صبح بیدار میشه و با لوکس به سمت اونجا حرکت میکنند. در روز به جایی میرسن که مسیر رو دیوار بسته. برمیگرده و سر راه به کلبه شکارچی میره. اونجا کمی آذوقه و چند روزنامه و اینا وجود داره و با خودش برمیگردونه.
بعد درباره دندان دردی میگه که یه روز به سراغش میاد. دندان رو روز پیش از آمدن به اینجا در دندانپزشک عصبکشی کرد هبوده و قرار بوده دو سه روز بعد برگرده برای ادامه کار. الآن بیشتر از سه ماه گذشته. بعد از پنج روز درد و عذاب با تیغ لثه عفونت کردش را پاره میکنه و بعد از شستن عفونتهای بیرون ریخته میخوایه و بعد از چند روز دردش بهتر میشه. میگه هرچند وقت یکبار دوباره جای زخم باز میشه و بعد بسته میشه. و از فکر اینکه هنوز بیست و شش دندان دیگه داره به لرزه میفته.
و درباره انواع آسیبهای احتمالی به گربه، سگ و گاوش میگه که نمیدانه چطور ازشان محافظت کنه و همیشه نگرانشانه. و از بارداری گربه و اینکه یه گربه ماده سفید میاره که با سگه دوسته و زیاد اهل بیرون رفتن نیست و روی نیمکت جلوی خانه میشینه.
درباره اینکه چقدر با دوران جوانیش و دوران پیش از دیوار فرق کرده و درباره زنستیز بودن جامعه حرف میزنه. درباره اینکه یه بوته تمشک در یک ساعتی کلبهش پیدا میکنه و در تابستان وقتی میوه ها رسیدن هر دو روز یکبار با خوشحالی میره تا بخوره. لوکس را با خودش نمیبره چون جایی خوانده در کنار این بوتهها مار هست و او همیشه از مارها میترسه. اون آخرها که کاملا سیر شده دیگه میره میچینهو بعد سطلهای هیمبیره را میاره خانه و در دستمال آبشان را میگیره و در شیشه میریزه.
بعد درباره طوفان شدیدی که میاد و گلولای و سنگهای جمع شده در دهانه دره پشت دیوار میگه. و اینکه بعدش هوا دیگه رو به سرد شدن میکنه و این هیزمها را سریعتر میشکنه تا آماده زمستان بشه
بعد میگه رفته مزرعهای که بلا را پیدا کرد و اونجا دو تا درخت سیب و یک آلو داره، میوهها را میچینهو میاره خانه. سیبزمینیها را جمع میکنه و در خانه خشک میکنه. میره یه چمنزار خیلی بزرگتر پیدا میکنه که مردم از اونجا پرایزبرن جمع میکنند. خوبیش اینه که برخلاف هیمبرن، این میتانه بدون شکر بپزدش و برای زمستان در شیشه ذخیره کنه. بعدش باز دوبارهعلوفهها را درو میکنه، خشک میکنه و در گاراژ بستهبندی و ذخیره میکنه. بعدش یک دوره سهروزه باد فون میوزه و هوا گرم میشه و پرل بیرون میره و دو شب بعدش خونی برمیگرده و در خانه جان میده و این میبره خاکش میکنه.
بعدش برف مسباره و زمستان اصلی شروع میشه و این در خانه س و گاهی چوب خرد میکنه یا با لوکس میره بیرون شکار. یه بار میبینه جایی که شکارچی برای گوزنها غذا میریخته جای ردپا هست، برمیگرده و غذا براشان میریزه. در یک شب سرد، بلا یک گوساله نر میزاد و این ازش مراقبت میکنه.
گربهه دوباره بچه میاره، سه تا. یکیش که احتمالا ماده بوده یهو میفته میمیره و این نمیدانه چرا. پنتر میره تو جنگل و دیگه بر نمیگیرده ولی سومی تایگر، سالم میمانه و خیلی بازیگوشه. ولی تایگر هم یه بار بعدها میره جنگل و دیگه برنمیگرده.
بعدش زمستان تمام میشه و این همراه همگی به آلم میره که حدود سه ساعت دورتره. گربهها را در صندوق کرده و وقتی اونجا میاره بیرون شبش گربه مادره میره و برمیگرده همون کلبه شکار. تابستان اونجا میمانه ولی برای وجین مزرعه سیبزمینی و برای چیدن علوفه زمستانی به کلبه شکار برمیگرده و شبش دوباره میره به آلم.
تابستان هم تمام میشه و این دوباره تایگر را میزاره توی قفس روی کولش و گاوها را میندازه جلو و برمیگرده به کلبه شکاری. شبش گربه مادر میاد و از دیدنش ذوق میکنه. دوباره هیزم میشکنه و کمی بعد که بارانها شروع میشه مجبور میشه گوساله که حالا گاو جوان نری شده رو از مادرش جدا کنه و در گاراژ ببنددش و گوزنها هم تا محوطههای پایین دنبال غذا میان.
بعدش میگه که تایگر دنبال جفت بوده، یه شب میره و دیگه برنمیگرده. با چند روز بعد با لوکس میره دنبالش میگرده ولی پیداش نمیکنه. دوباره زمستان تمام میشه و باز اینا به آلم میرن ولی این بار دیگه گربه را نمیبره چون واضحه نمیخواد بیاد.
باز هم مثل سال قبل چندبار برمیگزده تا علوفه را در دره نزدیک کلبه شکار درو کنه. یه بار غروب برمیگرده تا سیبزمینیها را وجین بکنه. غروب میرسه کلبه شکار و شب اونجا میخوابه و گربه میاد پیشش. فردا کارها را انجام میده. بلا و گوساله را در آلم در چمنزار رها کرده بوده. غروب ساعت پنج برمیگرده. همون اول لوکس عصبانی میشه و پارسکنان میره سمت وسطای چمنزار و اونجا جوشاله بر اثر ضربات متعدد تبر یک مرد مرده. لوکس میپره گردن مرده را بگیره، زنه سوت میزنه و میگه برگرد. لوکس هم برمیگرده و آرام میشینه و مرده وقت پیدا میکنه با تبر بزنه فرق سرش و بکشدش. در این بین زنه میره داخل خانه و تفنگش را میاره و نشانه میگیره و مرده را میکشه. همون شب مرده را میکشانه میبره لبه پرتگاهی که از اونجا تا دهکده هم کعلومه. از پرتگاه میندازدش پایین. میگه مرد بدشکلی بود با لباسی کثیف از پارچهای گرانقیمت و خوشدوخت. جسد گوساله را همونجا رها میکنه چون سنگینه. لوکس را برمیداره زیر یک بوته براش قبر میکنه و خاکش میکنه. بعدش برمیگرده پیش بلا که داره ضجه میزنه و شب را پیش او در آغل میخوابه. فرداش وسایل ضروری را میریزه در کوله و با بلا برمیگرده کلبه شکار.
از فرداش دوباره کارهای روزانه را شروع میکنه. از تمیز کردن جاده و چیدن علوفه و برداشت سیبزمینی و لوبیا. میگه بلا دوباره بارداره، شاید گربه باز بچه گربه بیاره. میگه هروقت کبریت و مهماتش تمام بشه باید فکر جدیدی بکنهولی فعلا باید حواسش به حیواناش باشه. کلاغها دوباره غروب شده و منتظر آشغالهای این هستند. و این میره که به کلاغ سفیده غذا بده
Hugo Rüttlinger اسم شوهر دخترخاله ش
Luchs, ein bayrischer Schweißhund
Bella اسمی که روی گاوش گذاشت
Perle, ein Angorakatze, اسم بچه گربه با موهای سفید که عادت داشت رو نیمکت جلوی خانه بشینه
himbeerschlag درختی که در یکساعتی خانه پیدا کرد
Kreuzotter یک نوع مار که یک بار ازش دید و همیشه ازش میترسید
Zyklame یک جور گیاه گلدار که نزدیک شروع زمستان گل میده و این میگه که ازش میترسه
Preiselbeeren بدون شکر میشد پختش و برای زمستان نگهش داشت، برخلاف هیمبلبر
Föhn یک نوع باد که آخر پاییز وزید و هوا را گرم کرد و بعدش زمستان شد
Alm کوهپایهای که یک مرتع خوبی درش هست و این همراه با گاوها و گربههایی که در صندوق کرده میره اونجا. تا تابستاناونجا علف آبدار و خوب بخورند
Herr Ka-au Ka-au اسمی که روی گربه نری گذاشته بود که گربه ماده را بچهدار میکرد
Tiger گربه بچه نری که بازیگوش بود
---
ich habe mir angewöhnt, das Ding die Wand zu nennen...
من خودم راعادت دادم که به اون چیزه بگم دیوار
Irgend jemand mußte doch längst Alarm geschlagen haben. =
Someone must have raised the alarm long ago.
Wir hatten beide Angst und versuchten, einander Mut zu machen.
---
این پاراگرافش من رو یاد نوشتنهای خودم میندازه:
Ich schreibe nicht aus Freude am Schreiben; es hat sich eben so für mich ergeben, daß ich schreiben muß, wenn ich nicht den Verstand verlieren will. Es ist ja keiner da, der für mich denken und sorgen könnte. Ich bin ganz allein, und ich muß versuchen, die langen dunklen Wintermonate zu überstehen. Ich rechne nicht damit, daß diese Aufzeichnungen jemals gefunden werden. (Seite 5)
---
Ich habe diese Aufgabe auf mich genommen, weil sie mich davor bewahren soll, in die Dämmerung zu starren und mich zu fürchten. (Seite 6)
---
Ich kann mir erlauben, die Wahrheit zu schreiben; alle, denen zuliebe ich mein Leben lang gelogen habe, sind tot. (Seite 47)
میتوانم به خودم اجازه بدهم تا حقیقت را بنویسم؛ همه کسانی که در تمام عمرم به خاطر آنها دروغ میگفتم مردهاند.
---
Hätte sich die Katastrophe in Belutschistan abgespielt, säßen wir völlig ungerührt in den Kaffeehäusern und läsen darüber in der Zeitung. Heute sind wir Belutschistan, ein sehr entferntes, fremdes Land, von dem man kaum weiß, wo es liegt, ein Land, in dem Menschen wohnen, die vermutlich gar keine richtigen Menschen sind, unterentwickelt und unempfindlich gegen Schmerzen; Zahlen und Nummern in fremden Zeitungen. Keine Ursache, sich aus der Ruhe bringen zu lassen. (Seite 52)
اگر این فاجعه در بلوچستان رخ داده بود، ما در قهوهخانه کاملا بیتفاوت نشسته بودیم و دربارهاش در روزنامه میخواندیم. امروز ما بلوچستانیم، سرزمینی بسیار دور و بیگانه، که به زحمت کسی میداند که کجاست، سرزمینی که در آن مردمانی زندگی میکنند که شاید مردمان واقعی هم نباشند، کمترتوسعهیافته و بیحسشده در برابر دردها. اعداد و رقمهایی در روزنامههای غریبه. دلیلی وجود ندارد که خودمان را [به خاطر آنها] ناراحت کنیم.
---
Ich bin schon jetzt nur noch eine dünne Haut über einem Berg von Erinnerungen. Ich mag nicht mehr. Was soll denn mit mir geschehen, wenn diese Haut reißt? (Seite 80)
من همین حالاش هم پوستی نازک بر کوهی از خاطراتم. دیگه بیشتر نمیخوام (دیگه نمیخوام ادامه بدم). چه بر سرم میاد اگر این پوسته پاره بشه؟
---
Der einzige Feind, den ich in meinem bisherigen Leben gekannt hatte, war der Mensch gewesen. (Seite 25)
---
در آخر کتاب به متنی اشاره میشه که هاوسهوفر دو ماه پیش از مرگش بر اثر سرطان در پنجاهسالگی نوشته. بخشی از این متن در موخرهای که کلاوس آنتس در پایان کتاب نوشته آمده. در این متن میشه درد متاستاز سرطانش رو حس کرد:
...
Mach dir keine Sorgen.
Auch wenn du mit einer Seele behaftet wärest, sie wünscht sich nichts als tiefen, traumlosen Schlaf. Der ungeliebte Körper wird nicht mehr schmerzen. Blut, Fleisch, Knochen und Haut, alles wird ein Häufchen Asche sein, und auch das Gehirn wird endlich aufhören zu denken. Dafür sei Gott bedankt, den es nicht gibt*.
Mach dir keine Sorgen – alles wird vergebens gewesen sein – wie bei allen Menschen vor dir. Eine völlig normale Geschichte. (Seite 357)
* بخش دوم جملهای که هاوسهوفر در اون خدا رو شکر کرده در چاپ اول این نوشته سانسور شده بوده.
dark
mysterious
reflective
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
No
reflective
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
No
Loveable characters:
N/A
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
No
adventurous
challenging
dark
emotional
reflective
sad
tense
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Complicated
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
Complicated