241 reviews for:

El malentendido

Albert Camus

3.97 AVERAGE

challenging dark funny medium-paced
Plot or Character Driven: Character
Strong character development: Yes
Loveable characters: Complicated
Diverse cast of characters: No
Flaws of characters a main focus: Yes
reflective fast-paced
Plot or Character Driven: Character
Strong character development: Yes
Loveable characters: Complicated
Diverse cast of characters: No
Flaws of characters a main focus: Yes
dark reflective tense medium-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: Yes
Loveable characters: Complicated
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: Yes

Grand fou Caligula, pousse les limites de ce qui est correct ou non, question totale des moralité, ce qui est acceptable ou non dans une société et ses lois. Le Malentendu, pareil, super, c’est super triste, ça montre bien que faut communiquer au lieu d’attendre des choses des autres comme ça
challenging reflective tense fast-paced
dark reflective tense medium-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Complicated
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: Yes
funny tense fast-paced
Plot or Character Driven: Character
Strong character development: Complicated
Loveable characters: Complicated
Flaws of characters a main focus: Yes

«....رحم کن، خدایا به اونایی که همدیگه رو دوست دارن و از هم جدا موندن رحم کن! »

خوندن نمایشنامه کلا حال میده. حالا اون نمایشنامه از آلبر کامو باشه که چه بهتر. میشه گف تقریبا یک نفس خوندم و همونقدر که لذت بردم، کتاب عجیب هم بود. ترجمه خشایار دیهیمی که بسیار زیبا بود.

خلاصه ای از داستان: ببینید اخر کتاب هم یه یادداشت آورده در مورد پسر مسرف که داستانیه در انجیل لوقا: خلاصه وار میگم، دو برادر ارث رو از پدرشون میگیرن. برادر کوچک تر پدرش رو ترک میکنه و میره سراغ عیاشی و وقت تلفی و ناامید برمیگرده پیش پدرش که بگه من اموالت رو تو راه نادرست خرج کردم و من رو ببخش و من دیگه پسرت نیستم. ولی پدر میگه تو مرده بودی، زنده شدی و برگشتی به خاطر همین یک گوساله ای رو به خاطرت برگشتنت ذبح میکنیم و جشن میگیریم. در همین حین برادر بزرگتر عصبانی میشه از این کار پدر و میگه که من همیشه پیشت بودم ولی چرا هرگز این کارا رو برای من نکردی؟ پدر در جواب میگه:

ای فرزند، تو همیشه با من هستی و آنچه از آن من است، مال توست. ولی می بایست شادمانی کرد و مسرور شد زیرا که این برادر تو مرده بود زنده گشت و گم شده بود، یافت گردید.
.

داستان سوءتفاهم کامو هم همینه. پسری که سالهاست خانواده رو ترک کرده بعد مدت ها با زنش به خونه برمیگرده ولی خیلی اصرار داره که اول خودشو معرفی نکنه. مادر و خواهر مرد تو یه مسافرخونه کار میکنند. دختر خیلی خواهان اینه که هرچه سریعتر پول بدست بیاره و این مسافر خونه(به قول خودش نکبت بار) رو ترک کنه و دل بزنه به دریا و ساعت ها آفتاب رو تماشا کنه. خیلی پشم ریزون، میشه وقتی که بفهمید مادر و دختر باهم هرکسی که میاد تو مسافرخونه رو به قتل میرسونن و پولش رو برمیدارن.
Spoilerتا اینکه پسر میاد شب رو بمونه و بهشون بگه این منم پسرتون. ولی مادر و خواهر بدون اینکه بدونن اون رو به قتل میرسونن و جسدش رو مثل بقیه افراد تو دریاچه میندازن. بعد این اتفاق بود که پیرمرد خدمتکار که پاسپورت مرد رو برداشته بود به خواهر و مادر داد تا ببینه که چه کسی رو کشتن. همینجا مادر مثل پدر داستانی که تو انجیل اومده بود، دخترش رو ترک میکنه، دختری که سال ها با اون زندگی کرده و پیر شده و ارزو هاشون رو باهمدیگه ساخته بودن. فقط تفاوت اینجا این بود که پسر مرد، براش گوساله ذبح نکردن.


اگه میخواید شباهت بین داستان انجیل و این داستان رو بدونید، بهتره قسمت اسپویل رو بخونید.

یه دیدگاه خیلی جالب بود که به همدیگه میگفتن: عادت با جنایت دوم شروع میشه با اولی هیچی شروع نمیشه، اولی چیزیه که تموم میشه. شاید اشتباه میکنم ولی با این جمله خودم رو وادار به قبول کردن یه سری چیزا میکنم. اینکه عادت هس که ما انسان ها رو به زندگی کردن ادامه میده، شاید بار اول کاری جذاب باشه ولی بعد اون بنظرم فرقی نمیکنه.

یه نقطه مشترک بین دو تا اثر کامو که تا الان خوندم(بیگانه و همین سوءتفاهم) این بود که شخصیت ها طول کل زندگی شون، تقریبا اون رو بی مفهوم میدونستن ولی با نزدیک شدن به مرگ(چه عمدی چه غیر عمدی) ناگاه معنی زندگی رو پیدا میکنن.

قسمت های پایانی کتاب واقعا فوق العاده بود. جایی که زن مرد حقیقت رو فهمیده بود و با خواهر صحبت میکرد. به شدت لذت بردم یکی از بهترین قسمت ها بود. اینطور بود که واقعا نمیدونستم حق رو به کدوم بدم.
صحنه پایانی نمایش هم با یک سوءتفاهم تموم میشه. ولی دقیق نمیدونم این سوءتفاهم، همونیه که کامو برای اسم نمایشنامه انتخاب کرده یا نه.

ابله! اون به چیزی که میخواست رسیده،چیزی رو که دنبالش بود پیدا کرده. حالا همه مون سرجایی هستیم که باید باشیم. چرا نمیفهمی که نه برای اون نه برای ما، چه توی زندگی چه بعد از مرگ، نه خونه ای هست نه آرامشی؟(با خنده ای تحقیر آمیز) آره، واقعیتش همینه. مگه میشه گفت اون پایین، زیر اون خاک، اون سرما و تاریکی، خونه ی آدمه؟ اونجا که قراره کرمها ذره ذره تنمون رو بخورن.


خیلی از وطن پرستی کامو تو جاهای مختلف هم شنیده بود که یه قسمتی از این رو بین صحبت ها هم دیدم:

مسئله فقط اینه که آدمها نمیتونن تو غربت و فراموشی، خوشحال و خوشبخت باشن. آدم نمیتونه همه عمرش یه غریبه بمونه. میخوام دوباره وطنم رو بدست بیارم، میخوام دوباره همه اونهایی رو که دوست دارم خوشحال و خوشبخت کنم. از نظر من دیگه هیچ چیز دیگه ای توی این قضیه نیست.

من زنده ام!
°°°
کالیگولا: من دیوانه نیستم و حتی هیچ وقت اینقدر عاقل نبوده‌ام. منتها، یکدفعه حس کردم که احتیاج به ناممکن دارم. دنیا به این صورت که هست مرا راضی نمیکند.
هلیکون: بیشتر مردم همین عقیده را دارند.
کالیگولا: درست است. اما من قبلاً این را نمی‌دانستم. حالا، می‌دانم. دنیا به این صورت که ساخته شده‌است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی.
.
لینک طاقچه