You need to sign in or sign up before continuing.


از اون موارد نادری بود که ترجمه‌ی کتاب رو از خودش خیلی بیشتر دوست داشتم. برام هیچ چیز جدیدی نداشت. روایتش کشش داشت نسبتاً و من رو از یک نظر یاد کارهای اوریانا فالاچی می‌انداخت. ولی به نظرم جنبه‌ی خبرنگاری فالاچی قوی‌تر بود. مشکل اصلیم با این کتاب این بود که
Pathos
توش به شدت بر
Logos
می‌چربید و من از کتاب غیرداستانی با رویکرد جامعه‌شناسی لوگوس بسیار بیشتری انتظار دارم.

tharanya's review

4.0
emotional hopeful informative reflective sad slow-paced
bytereader's profile picture

bytereader's review

5.0
challenging emotional informative reflective medium-paced

این پاراگراف از صفحات انتهایی برای من بهترین جمع‌بندی این کتاب بود. «آن موقع مانده بودم که آیا در این پاره‌ی غرق در خون دنیا که خدا آن را وانهاده است، اتفاق بدتری هم می‌تواند بیفتد؟ و بلافاصله بعد...»
جدا بودن داستان هرفصل باعث شد بتونم با فاصله‌های زمانی بیشتری بدون لطمه دیدن داستان بخونمش. فکر می‌کنم نکته مثبتی برای این کتابه.

Superb.

The book is definitely worth reading. It is like looking through a window at yourself, your parents, your country, your past and your present. It is an easy read, emotional, candid, and thoughtful. It was such a pleasure to open this book and discover and reevaluate those small, banal things that form you. It felt like you are return back to your childhood, but now you look at the world through the prism of the regime. Little everyday things, struggles and rituals fall together into one consistent picture, which presents to us the landscape of the Communist regime in Central and Eastern Europe.

کتاب خوبی بود . تمام این ایدولوژی ها برای اینکه زندگی بهتری داشته باشیم به وجود امدن و لی خیلی هاشون نتیجه عکس دادن

من نمیدونم چند ستاره باید به درد داد. که رنج و بدبختی های یک ملت رو چطور میشه با ستاره نشون داد و تقریبا مطمئنم اکثر افرادی که تونستن ستاره بدن مرگ و نیستی رو اینقدر نزدیک به خودشون حس نکردن.
اخرای کتاب میگه «اما مرگ پیش از ان در اطرافم هست که بتوانم از زندگی بنویسم» و حس میکنم هیچ جمله‌ای رو اینقدر با پوست و استخوان حس نکرده بودم.
باورم نمیشه چطوری داریم این روز هارو دووم میاریم و نمیتونم تصور کنم نسل های قبل چطور تونستن تا الان ادامه بدن. پدرم،مادرم، پدربزرگم، چطوری تونستن اینهمه سال زندگی نداشته باشن. غمگین باشن و خسته. از اینکه قرن ۲۱ عه و زندگی هنوز برای عده‌ای ممکن نیست دیگه متعجب نمیشم و دیگه از بابا نمیپرسم چرا ما مثل بقیه نیستیم. از دست خواهرم بخاطر اینکه همیشه غر میزنه چرا پدر و مادرم سال ها قبل مهاجرت نکردن که ما زندگی بهتری داشته باشیم دیگه عصبانی نمیشم و از مامانم دیگه ناراحت نیستم. چون این چیزی نیست که هیچکس بخواد. چون ما هممون مجبور بودیم و مجبوریم. ولی کی گفته همینطور میمونه؟
میتونست اینطوری بمونه اگر حاکم شهر یه سر به خونه و سفره هامون میزد ولی نزد.

جوراب‌های وصله شده، کیسه‌های پلاستیکی که ده‌ها بار مصرف شدن، یه کشو پر از این کیسه‌ها که اون‌قدر شسته و خشک می‌شن تا دیگه قابل استفاده نباشن و مافینی که روی زمین افتاده بود. این‌ها صحنه‌های ساده هستن که من رو شدیدا به فکر فرو بردن. نویسنده با ظرافت تمام، تاثیر کمونیسم رو بر ساده‌ترین زوایای زندگی مردم عادی نشون داد، در نحوه‌ی لباس شستن، خرید کردن، معاشرت‌ها، غذا خوردن و... من رو با جلوه‌ی ساده‌تر اما مهم‌تری از کمونیسم آشنا کرد، با مغزهایی که حتی بعد از کمونیسم، درگیر وصله پینه کردن جوراب‌ها بودن. غمناک بود.

این کتاب، تمام چیزهایی که مدتهاست بهشون فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بگم رو می‌گفت.
تجربه زندگی در یک نظام توتالیتر در میانه فروپاشی اقتصادی به عنوان یک زن که در خانواده‌ای بزرگ شده که اتفاقا به ارمان اولیه اعتقاد داشته، در خالص‌ترین شکلش. این کتاب میتونست خیلی راحت سیوسیالیت‌ها رو به سلاخ‌خونه بکشه و همه براش هورا بکشن، اما اسلاونکا از زندگی میگه. زندگی ای که هیچوقت با ما دور از نظام‌های سوسیالیست غریبه نبوده. اما این زندگی بهت نشون میده که ایدئولوژی چه بلایی سر تو و فردیتت میاره.
روان ما، افکار ما، فردیت ما، هویت ما، قضاوت ما در یه حکومت توتالیتر خیلی مهمه. خط‌کشی و برچسب‌زنی کاریه که حکومت میکنه تا فردیت تو رو خرد کنه و البته ما با دیگران میکنیم چون فردیت رو نمیشناسیم. و از بین بردن فردیت ناخوداگاه خودخواسته بزرگترین خدمت به این سیستم توتالیتره.
من مثل اسلاونکا و تمام زنهایی که ازشون حرف میزنه، ترسیدم:

°
در این گوشهٔ دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت می‌آورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید، اولین واکنش خود من به خبرهای تازهٔ همکارم، البته بعد از خوشحالی ترس بود. انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار، و محکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت. تجربهٔ خوشایندی نبود.
°
اسلاونکا باید میترسید و همه ما احتمالا باید بترسیم. سرکوب ناسیونالیسم صرب‌ها و کروات ها به دست تیتو، فقط درگیری‌های قدیمی رو داده بود زیر فرش. جنگ نتیجه جنگ قومی بر سر قدرتی بود که دیگه وجود نداشت.

اما سوال مهم اینه که چقدر طول میکشه تا فردیت خرد شده بند بخوره؟ چقدر طول میکشه یاد بگیریم اصلا با این فردیت چه باید بکنیم؟
به اندازه رشد دوباره موهایی که توی زندان ریخته؟ به نظر من که خیلی خیلی بیشتر.

لینک طاقچه