کتاب خوبی بود . تمام این ایدولوژی ها برای اینکه زندگی بهتری داشته باشیم به وجود امدن و لی خیلی هاشون نتیجه عکس دادن

من نمیدونم چند ستاره باید به درد داد. که رنج و بدبختی های یک ملت رو چطور میشه با ستاره نشون داد و تقریبا مطمئنم اکثر افرادی که تونستن ستاره بدن مرگ و نیستی رو اینقدر نزدیک به خودشون حس نکردن.
اخرای کتاب میگه «اما مرگ پیش از ان در اطرافم هست که بتوانم از زندگی بنویسم» و حس میکنم هیچ جمله‌ای رو اینقدر با پوست و استخوان حس نکرده بودم.
باورم نمیشه چطوری داریم این روز هارو دووم میاریم و نمیتونم تصور کنم نسل های قبل چطور تونستن تا الان ادامه بدن. پدرم،مادرم، پدربزرگم، چطوری تونستن اینهمه سال زندگی نداشته باشن. غمگین باشن و خسته. از اینکه قرن ۲۱ عه و زندگی هنوز برای عده‌ای ممکن نیست دیگه متعجب نمیشم و دیگه از بابا نمیپرسم چرا ما مثل بقیه نیستیم. از دست خواهرم بخاطر اینکه همیشه غر میزنه چرا پدر و مادرم سال ها قبل مهاجرت نکردن که ما زندگی بهتری داشته باشیم دیگه عصبانی نمیشم و از مامانم دیگه ناراحت نیستم. چون این چیزی نیست که هیچکس بخواد. چون ما هممون مجبور بودیم و مجبوریم. ولی کی گفته همینطور میمونه؟
میتونست اینطوری بمونه اگر حاکم شهر یه سر به خونه و سفره هامون میزد ولی نزد.

جوراب‌های وصله شده، کیسه‌های پلاستیکی که ده‌ها بار مصرف شدن، یه کشو پر از این کیسه‌ها که اون‌قدر شسته و خشک می‌شن تا دیگه قابل استفاده نباشن و مافینی که روی زمین افتاده بود. این‌ها صحنه‌های ساده هستن که من رو شدیدا به فکر فرو بردن. نویسنده با ظرافت تمام، تاثیر کمونیسم رو بر ساده‌ترین زوایای زندگی مردم عادی نشون داد، در نحوه‌ی لباس شستن، خرید کردن، معاشرت‌ها، غذا خوردن و... من رو با جلوه‌ی ساده‌تر اما مهم‌تری از کمونیسم آشنا کرد، با مغزهایی که حتی بعد از کمونیسم، درگیر وصله پینه کردن جوراب‌ها بودن. غمناک بود.

این کتاب، تمام چیزهایی که مدتهاست بهشون فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بگم رو می‌گفت.
تجربه زندگی در یک نظام توتالیتر در میانه فروپاشی اقتصادی به عنوان یک زن که در خانواده‌ای بزرگ شده که اتفاقا به ارمان اولیه اعتقاد داشته، در خالص‌ترین شکلش. این کتاب میتونست خیلی راحت سیوسیالیت‌ها رو به سلاخ‌خونه بکشه و همه براش هورا بکشن، اما اسلاونکا از زندگی میگه. زندگی ای که هیچوقت با ما دور از نظام‌های سوسیالیست غریبه نبوده. اما این زندگی بهت نشون میده که ایدئولوژی چه بلایی سر تو و فردیتت میاره.
روان ما، افکار ما، فردیت ما، هویت ما، قضاوت ما در یه حکومت توتالیتر خیلی مهمه. خط‌کشی و برچسب‌زنی کاریه که حکومت میکنه تا فردیت تو رو خرد کنه و البته ما با دیگران میکنیم چون فردیت رو نمیشناسیم. و از بین بردن فردیت ناخوداگاه خودخواسته بزرگترین خدمت به این سیستم توتالیتره.
من مثل اسلاونکا و تمام زنهایی که ازشون حرف میزنه، ترسیدم:

°
در این گوشهٔ دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت می‌آورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید، اولین واکنش خود من به خبرهای تازهٔ همکارم، البته بعد از خوشحالی ترس بود. انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار، و محکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت. تجربهٔ خوشایندی نبود.
°
اسلاونکا باید میترسید و همه ما احتمالا باید بترسیم. سرکوب ناسیونالیسم صرب‌ها و کروات ها به دست تیتو، فقط درگیری‌های قدیمی رو داده بود زیر فرش. جنگ نتیجه جنگ قومی بر سر قدرتی بود که دیگه وجود نداشت.

اما سوال مهم اینه که چقدر طول میکشه تا فردیت خرد شده بند بخوره؟ چقدر طول میکشه یاد بگیریم اصلا با این فردیت چه باید بکنیم؟
به اندازه رشد دوباره موهایی که توی زندان ریخته؟ به نظر من که خیلی خیلی بیشتر.

لینک طاقچه

a must read.

آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بی‌حرکتی بود، از بی‌آیندگی، بی‌رویایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همان‌جور می‌ماند. نمی‌توانیم تغییرش بدهیم. به نظر می‌رسید گویی آن سیستم قادر مطلق، خود زمان را هم اداره می‌کند. به نظر می‌رسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شده‌ایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. با این عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتا از درون تغییر کند نیز محال است. با اینهمه، فقط ای‌کاش تانیا صبر کرده بود. زندگی آدم اتاق انتظار ایستگاه قطاری در شهرستان نیست، که در آن بنشیند و منتظر قطاری شود که شاید هرگز نرسد.
informative sad fast-paced

من که خیلی حال کردم باهاش
مخصوصا با اون فصل که درباره آرایش زیبایی و چیزهای دیگر بود( دقیق یادم نمیاد اسم فصل رو)

Like Secondhand Time it’s a collection of experiences living under soviet regime. However, the scope is a little different, this time the author looks at the satellite states (now newborn countries with their own governments) and women.

evanburns's review

4.5
challenging inspiring reflective fast-paced

How we survived is a compelling and personal snapshot of women and communism in Eastern Europe. The power in the writing comes from the humanity of the women in each anecdote and less so on the author sometimes reaching to make a point. If Slavenka Drakulić focused on perhaps 3 or 4 of the women she wrote about and offered more than just a cursory glance into their lives, I think How We Survived Communism and Even Laughed could have been an absolute must read.