Take a photo of a barcode or cover
slow-paced
أول رواية لدوستويفسكي، توقعات جد منخفضة، ثم مفاجأة، لقد كانت جيدة، بل رائعة، بل مؤثرة.
على طول الرواية و أنا أبتسم كالبلهاء، تفتر عني تنهيدة حينا و حينا آخر تفر من عيني دمعة طائشة.
لقد كانت خليطا جمع بين الصداقة،الحب غير المشروط، الحنان، البؤس، الأمل
مشاعر صادقة جدا، رقيقة جدا، حنونة جدا سطرها دوستويفسكي بين طيات هذه الرواية، و على لسان الشخصيتين الرئيسيتين
وصف دوستويفسكي الفقر و البؤس، الحاجة و الفاقة بأكثر طريقة رقيقة شهدتها في حياتي، لقد جعل قلبي ينبض مرارا، و خطف أنفاسي لوهلة، هنا دوستويفسكي لم يكن ذلك الدوستويفسكي الذي يغوص في النفس البشرية معريا خباياها، إنما كان أبسط من ذلك، يعري عن المشاعر النبيلة الصادقة الخالية من أي مصلحة أو منفعة، مشاعر خالصة صافية صفاء الذهب.
سمعت مرة أحدا يقول بأن دوستويفسكي كاتب عاطفي يكتب بقلبه أكثر من عقله، لم أفهم ذلك القول في البدء، فمن كان يغوص في أعماق النفس البشرية و يسبر خباياها لا بد أن يستحضر عقله كاملا مكملا دون أي عاطفة تذكر، لكنني كنت مخطئة، دوستويفسكي يكتب بقلبه فعلا، و لعل هذه الرواية و حتى الليالي البيضاء هما أكثر روايتين له تثبتان هذا القول و تؤكدانه.
شكرا لك دوستو، يا صاحب القلب الكبير!❤
على طول الرواية و أنا أبتسم كالبلهاء، تفتر عني تنهيدة حينا و حينا آخر تفر من عيني دمعة طائشة.
لقد كانت خليطا جمع بين الصداقة،الحب غير المشروط، الحنان، البؤس، الأمل
مشاعر صادقة جدا، رقيقة جدا، حنونة جدا سطرها دوستويفسكي بين طيات هذه الرواية، و على لسان الشخصيتين الرئيسيتين
وصف دوستويفسكي الفقر و البؤس، الحاجة و الفاقة بأكثر طريقة رقيقة شهدتها في حياتي، لقد جعل قلبي ينبض مرارا، و خطف أنفاسي لوهلة، هنا دوستويفسكي لم يكن ذلك الدوستويفسكي الذي يغوص في النفس البشرية معريا خباياها، إنما كان أبسط من ذلك، يعري عن المشاعر النبيلة الصادقة الخالية من أي مصلحة أو منفعة، مشاعر خالصة صافية صفاء الذهب.
سمعت مرة أحدا يقول بأن دوستويفسكي كاتب عاطفي يكتب بقلبه أكثر من عقله، لم أفهم ذلك القول في البدء، فمن كان يغوص في أعماق النفس البشرية و يسبر خباياها لا بد أن يستحضر عقله كاملا مكملا دون أي عاطفة تذكر، لكنني كنت مخطئة، دوستويفسكي يكتب بقلبه فعلا، و لعل هذه الرواية و حتى الليالي البيضاء هما أكثر روايتين له تثبتان هذا القول و تؤكدانه.
شكرا لك دوستو، يا صاحب القلب الكبير!❤
Si bien al comienzo llegué a creer que el libro se me haría aburrido por el formato en que está escrito, debo decir que estuve muy equivocada, porque esta obra me encantó. Amé su realismo, amé cada palabra y visión de los personajes, en especial los de Makav.
Este libro retrata muy bien la vida rusa y el contexto en que se desarrolló la vida de Dostoevsky, y no sólo eso, sino que es increíble cómo con el transcurso de los siglos, la vida de los pobres retratada en esta obra parece no mejorar ni evolucionar nunca. Al parecer, la pobreza es una enfermedad que no trasciende en el tiempo; infecta a las sociedades sin importar qué tan avanzada se encuentra. El acercamiento hacia la pobreza, las dificultades de la vida para sobrevivir, las injusticias del clasismo, los prejuicios sobre los pobres y el aislamiento a los mismos, es en verdad algo que conmueve el corazón y te hace replantear tu propia visión hace los mendigos y pobreza en general. De muchas frases que subrayé, esta fue la que más se quedó conmigo: "Los ricos no quieren que los pobres se quejen en voz alta de su infortunio. "Nos aburren, son inoportunos", dicen. Sí; la pobreza es siempre inoportuna, los gemidos de los hambrientos impiden dormir a los que están hartos".
Para qué decir que este libro además, me hizo llorar.
Este libro retrata muy bien la vida rusa y el contexto en que se desarrolló la vida de Dostoevsky, y no sólo eso, sino que es increíble cómo con el transcurso de los siglos, la vida de los pobres retratada en esta obra parece no mejorar ni evolucionar nunca. Al parecer, la pobreza es una enfermedad que no trasciende en el tiempo; infecta a las sociedades sin importar qué tan avanzada se encuentra. El acercamiento hacia la pobreza, las dificultades de la vida para sobrevivir, las injusticias del clasismo, los prejuicios sobre los pobres y el aislamiento a los mismos, es en verdad algo que conmueve el corazón y te hace replantear tu propia visión hace los mendigos y pobreza en general. De muchas frases que subrayé, esta fue la que más se quedó conmigo: "Los ricos no quieren que los pobres se quejen en voz alta de su infortunio. "Nos aburren, son inoportunos", dicen. Sí; la pobreza es siempre inoportuna, los gemidos de los hambrientos impiden dormir a los que están hartos".
Para qué decir que este libro además, me hizo llorar.
dark
reflective
sad
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
No
Loveable characters:
No
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
Yes
dude, this book is proof that Anna Korvin-Krukovskaya was right not to marry you
وقتی تو بروی من دیگر کی را دارم؟
من نامههایم را به چه کسی بنویسم؟
خیلی غمانگیز است که آدم از روز بعدش یا حتی یک ساعت بعدش خبر ندارد... آدم میتواند همینطور بمیرد، بیهیچ دلیلی...
گفتار اندر معرفی بیچارگان
بیچارگان رمانیست کوتاه به قلمِ داستایفسکیِ بیست و اندی ساله که از ابتدا تا انتهایش مربوط میشود به متن نامهنگاری دو شخص به نامهای «ماکار آلکسییویچ» و «واروارا آلکسییونا».
صبر کنید، شاید وقتی به کتابفروشی میروید و این کتاب را ورق میزنید و کمی از آن میخوانید، به خود بگویید این دیگر چیست؟ اما برای خواندن و درک این کتاب باید هم صبر داشت و هم شناخت خوبی نسبت به فقر و بدبختی داشت.
به فرمودهی نیچه: کسانیکه در نور روز زندگی میکنند سیاهی شب را نمیتوانند درک کنند، پس شخصی که بدبختی و تنگدستی را تجربه نکرده قطعا این کتاب را ۲۰۷ صفحه اراجیف توصیف خواهد کرد.
این کتاب نامهنگاری میان دو نفر است اما هر چه که پیش میرویم نویسنده با خلاقیت و نبوغ ذاتی خود، شخصیتهای فرعی را وارد داستان میکند و به داستان شاخ و برگ میدهد، اعتراف میکنم در ابتدا کمی با بیحوصلگی کتاب را میخواندم اما هرچه که جلوتر رفتم داستان برایم مهیجتر گشت و تا انتها مرا همراه خود کشید.
گفتار اندر داستان بیچارگان
ماکار آلکسییویچ، کارمندی مسنی است که در خانهی یک پیرزن خرفت مستاجر است، پول اندکی در میآورد و به شکلی که در کتاب میخوانیم هشتش همیشه گرو نهش است و در قسمتی از داستان هم مفلس میشود.
واروارا آلکسییونا، دختری جوان که پدری ندارد و مادرش را نیز از دست داده و در همسایگیِ ماکار آلکسییویچ مستاجر است و خرج یومیهي خود را با کارهای جزئی همچون گلدوزی و پینهدوزی به همراه کمکی که از همسایهاش میگیرد سپران عمر میکند تا اینکه... .
کمکهای ماکار آلکسییویچ به واروارا آلکسییونا و تنهاییِ آنان باعث به وجود آمدن نوعی رابطه بین آنها میگردد، رابطهای که در بخشهای مختلف کتاب دستخوش فراز و فرودهای بسیاری میگردد که این فراز و فرودها را طبیعتا باید به نام زندگی نوشت.
داستان کتاب سرراست است، گاهی انقدر سرراست که با خود میگویید اجازه بده از روی چند سطر بگذرم، بله من نیز به شما قول میدهم جز در برخی نقاط هیچ اتفاق خاصی رخ نخواهد داد، اتفاقا یکی از هنرهای خوانندهی کتابهای کلاسیک این است که هنر این را داشته باشد که در جاهایی از برخی سطرها گذر کند اما من نیازی به آن ندیدم و خواندم و خواندم و از خواندنش لذت بردم و گاهی هم شدیدا به فکر فرو رفتم...
در قسمتی از کتاب، داستایفسکی جوان نوشته است:
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
جملهی فوق من را برد به دوران کودکی، زمانیکه کنار پدر و مادرم مینشستم و نامه نوشتنهایشان را تماشا میکردم و همیشه دوست داشتم زمانی برسد که خود بتوانم نامه بنویسم، یادش بخیر!
نقلقول نامه
"ما آدمهایی که اینهمه با مراقبت و زحمت زندگی میکنیم باید به شادیِ معصومانه و بیخیالیِ پرندگان آسمان غبطه بخوریم."
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
"گاهی هم پیش میاید که مهار احساسات آدم از دستش خارج میشود و مزخرفاتی مینویسد. علتش هیچچیز نیست مگر این گرمای افراطی و احمقانهی دل آدم."
"بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود."
"بعضی وقتها لحظاتی پیش میآید که خوشحال میشوم تنها بمانم، تنها بمانم و در غم خودم فرو بروم، در افسردگیام، بیآنکه احساسم را با کسی قسمت کنم و چنین لحظاتی حالا هرچه بیشتر به سراغم میآید."
"من حتی نمیدانم چه دارم مینویسم، من اصلا نمیدانم، هیچ از آن نمیدانم، حتی دوباره نمیخوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمیکنم، من مینویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
کارنامه
وقتی پیش از این کتاب «قمارباز، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، شبهای روشن، همزاد و ابله» را از داستایفسکی خواندهام، به هیچوجه نمیتوانم به پنج یا چهارستاره حتی فکر کنم، از طرفی آنقدر خوب بود که بدون هرگونه حرف و سخن اضافه سه ستارهی باقیمانده را برایش منظور کنم، ضمنا ترجمهی کتاب هم بینقص بود.
سیام شهریورماه یکهزار و چهارصد
من نامههایم را به چه کسی بنویسم؟
خیلی غمانگیز است که آدم از روز بعدش یا حتی یک ساعت بعدش خبر ندارد... آدم میتواند همینطور بمیرد، بیهیچ دلیلی...
گفتار اندر معرفی بیچارگان
بیچارگان رمانیست کوتاه به قلمِ داستایفسکیِ بیست و اندی ساله که از ابتدا تا انتهایش مربوط میشود به متن نامهنگاری دو شخص به نامهای «ماکار آلکسییویچ» و «واروارا آلکسییونا».
صبر کنید، شاید وقتی به کتابفروشی میروید و این کتاب را ورق میزنید و کمی از آن میخوانید، به خود بگویید این دیگر چیست؟ اما برای خواندن و درک این کتاب باید هم صبر داشت و هم شناخت خوبی نسبت به فقر و بدبختی داشت.
به فرمودهی نیچه: کسانیکه در نور روز زندگی میکنند سیاهی شب را نمیتوانند درک کنند، پس شخصی که بدبختی و تنگدستی را تجربه نکرده قطعا این کتاب را ۲۰۷ صفحه اراجیف توصیف خواهد کرد.
این کتاب نامهنگاری میان دو نفر است اما هر چه که پیش میرویم نویسنده با خلاقیت و نبوغ ذاتی خود، شخصیتهای فرعی را وارد داستان میکند و به داستان شاخ و برگ میدهد، اعتراف میکنم در ابتدا کمی با بیحوصلگی کتاب را میخواندم اما هرچه که جلوتر رفتم داستان برایم مهیجتر گشت و تا انتها مرا همراه خود کشید.
گفتار اندر داستان بیچارگان
ماکار آلکسییویچ، کارمندی مسنی است که در خانهی یک پیرزن خرفت مستاجر است، پول اندکی در میآورد و به شکلی که در کتاب میخوانیم هشتش همیشه گرو نهش است و در قسمتی از داستان هم مفلس میشود.
واروارا آلکسییونا، دختری جوان که پدری ندارد و مادرش را نیز از دست داده و در همسایگیِ ماکار آلکسییویچ مستاجر است و خرج یومیهي خود را با کارهای جزئی همچون گلدوزی و پینهدوزی به همراه کمکی که از همسایهاش میگیرد سپران عمر میکند تا اینکه... .
کمکهای ماکار آلکسییویچ به واروارا آلکسییونا و تنهاییِ آنان باعث به وجود آمدن نوعی رابطه بین آنها میگردد، رابطهای که در بخشهای مختلف کتاب دستخوش فراز و فرودهای بسیاری میگردد که این فراز و فرودها را طبیعتا باید به نام زندگی نوشت.
داستان کتاب سرراست است، گاهی انقدر سرراست که با خود میگویید اجازه بده از روی چند سطر بگذرم، بله من نیز به شما قول میدهم جز در برخی نقاط هیچ اتفاق خاصی رخ نخواهد داد، اتفاقا یکی از هنرهای خوانندهی کتابهای کلاسیک این است که هنر این را داشته باشد که در جاهایی از برخی سطرها گذر کند اما من نیازی به آن ندیدم و خواندم و خواندم و از خواندنش لذت بردم و گاهی هم شدیدا به فکر فرو رفتم...
در قسمتی از کتاب، داستایفسکی جوان نوشته است:
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
جملهی فوق من را برد به دوران کودکی، زمانیکه کنار پدر و مادرم مینشستم و نامه نوشتنهایشان را تماشا میکردم و همیشه دوست داشتم زمانی برسد که خود بتوانم نامه بنویسم، یادش بخیر!
نقلقول نامه
"ما آدمهایی که اینهمه با مراقبت و زحمت زندگی میکنیم باید به شادیِ معصومانه و بیخیالیِ پرندگان آسمان غبطه بخوریم."
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
"گاهی هم پیش میاید که مهار احساسات آدم از دستش خارج میشود و مزخرفاتی مینویسد. علتش هیچچیز نیست مگر این گرمای افراطی و احمقانهی دل آدم."
"بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود."
"بعضی وقتها لحظاتی پیش میآید که خوشحال میشوم تنها بمانم، تنها بمانم و در غم خودم فرو بروم، در افسردگیام، بیآنکه احساسم را با کسی قسمت کنم و چنین لحظاتی حالا هرچه بیشتر به سراغم میآید."
"من حتی نمیدانم چه دارم مینویسم، من اصلا نمیدانم، هیچ از آن نمیدانم، حتی دوباره نمیخوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمیکنم، من مینویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
کارنامه
وقتی پیش از این کتاب «قمارباز، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، شبهای روشن، همزاد و ابله» را از داستایفسکی خواندهام، به هیچوجه نمیتوانم به پنج یا چهارستاره حتی فکر کنم، از طرفی آنقدر خوب بود که بدون هرگونه حرف و سخن اضافه سه ستارهی باقیمانده را برایش منظور کنم، ضمنا ترجمهی کتاب هم بینقص بود.
سیام شهریورماه یکهزار و چهارصد
emotional
reflective
sad
slow-paced
Plot or Character Driven:
Character
dark
emotional
reflective
sad
tense
medium-paced
Plot or Character Driven:
A mix
Strong character development:
Complicated
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Complicated
کل داستان در قالب نامهنگاری میان دو انسان روایت میشه و خواننده ضمن پیگیری آنچه ایشان برای هم بازگو میکنند، رفته رفته نسبت به جنبههای مختلف زندگی آن دو و دیگر شخصیتهای داستان شناخت حاصل میکنه. شخصیتپردازی آنچنان که در سایر آثار برجسته داستایفسکی وجود داره، دراین اثر به چشم نمیاد و شاید کوتاه بودن اثر مزید بر علت بوده در عدم پافشاری نویسنده بر شخصیتپردازی موشکافانه شخصیتهای داستان. داستایفسکی با مهارت خیرهکنندهای چهره فقر و اثر بود و نبودش در نوع نگاه و نگرش آدمی به زندگی به تصویر کشیده هرچند در یک پارادوکس آشکار در جایی از کتاب و به نقل از یکی از شخصیتهای داستان نسبت به واکاوی و جستجو سایر انسانها در زندگی بیچارگان و فقرا زبان گلایه گشوده چرا که این امر را موجب شرمساری هرچه بیشتر فقرا و بیچارگان دانسته. خلاصه کلام از فُرم و شیوۀ روایت و کشش آن در طول خواندن اثر بسیار لذت بردم و البته ویژگی غیرقابل پیشبینی بودن سرانجام داستان نیز در این اثر داستایفسکی به خوبی نمود پیدا کرده.
emotional
sad
medium-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
No
Flaws of characters a main focus:
Yes
emotional
sad
tense
fast-paced
Plot or Character Driven:
Character
Strong character development:
Complicated