Scan barcode
A review by dream_mmdi
The Snow Queen by Hans Christian Andersen
5.0
داستان اینطور شروع میشه: "گوش کن! این آغاز است. و وقتی به پایان رسیدیم، بیشتر از آنچه اکنون می دانیم خواهیم دانست."
از همین اول معلومه قراره کلی پند اخلاقی و عبرت آموز که مستقیم ذهن مخاطب رو هدف گرفته بخونیم( بشنویم)؛ و خب بنظرم توی داستان کودکان این اتفاق طبیعیه. [چون داستان کودکانه و توقع که نداریم بچه ( نوجوان) استعاره رو تشخیص بده و از مثلا آینه جادویی توی قصه به یک تعبیر فرامتنی برسه. {طبق نظریه شناختی پیازه، بچه ها قبل ۱۱ سالگی استعاره رو درک نمیکنن و این تا ۱۶ سالگی طول میکشه. }]
همون اول کتاب آقای اندرسون یک ترول شیطانی وارد داستان میکنه که تنها شخصیت منفی قصهاس و از قضا اسمش هم "شیطان" عه. اینجوری که یک روز ، وقتی شیطان حس میکرد خیلی موجود باحال و طنازیه ، آینه خاصی با ویژگی های جادویی ساخت. آینه واقعیتو تحریف میکرد. یعنی همه آنچه که توی دنیا خوب و زیبا بود رو به بد و زشت تبدیل میکرد و هرگز جنبه های خوب افراد و چیزها رو منعکس نمیکرد، در عوض جنبه های زشت اونها رو بزرگنمائی میکرد. اجنه - دانش آموزان شیطان فکر کردن خیلی شوخی جذابیه که با آینه، فرشتههای بهشت رو دست بندازن، پس سعی کردن آینه به بغل به بهشت پرواز کنن. آینه از فکر این شوخی خندید و لرزید( برعکس عمل میکرد دیگه) چنان خندید که از دست اجنه لغزید و با برخورد به زمین ، به میلیون ها میلیاردها قطعه قطعهی خرد شده تبدیل شد. بعضی از قطعات آنقدر کوچک بودن که مثل دونههای شن در سراسر دنیا پخش شدن و هر بار که داخل چشم کسی فرو میرفتن، باعث می شدن که اون شخص فقط چیزهای پلید و بد رو ببینه . حتی بعضی از اون قطعات وارد قلب مردم میشدن که این دیگه خیلی وحشتناک بود چون باعث میشد قلب اونها مثل یخ سرد بشه و احساسشون بمیره.( یاد کدوم انیمیشن افتادین؟)
این دقیقا چیزیه که برای "کای" اتفاق افتاد. کای پسر کوچکی بود با بهترین دوستش "گردا" همسایه بودن و همیشه باهم بازی میکردن و مثل خواهر و برادر به هم علاقه داشتن.خلاصه چند وقت پس از فرو رفتن آینه به چشم و قلب کای که باعث شد پسر بداخلاق و سنگدلی بشه، ملکه برفی آمد و اونو با خودش برد.( ملکه برفی واقعا شخصیت بدی نداره، اونم فقط دلش یه دوست میخواست که احساس نداشته باشه و فقط منطقی باشه. آدمو از جهاتی یاد ملکه برفی نارنیا میندازه) همه فکر می کردن که کای گم شده یا مُرده، همه بجز گردا. گردا برای پیدا کردن کای یه سفر ادیسه وار رو شروع میکنه، به مکان های خطرناک سفر می کنه و با مردم مختلفی برخورد میکنه که اتفاقات خوب و بد رو براش رقم میزنن. اما سرانجام اون از همه مخمصه ها نجات پیدا میکنه و دادادادا... میرسه به قصر ملکه برفی، کای رو پیدا میکنه و گرمای عشق گردا یخ قلب کای رو ذوب میکنه ، اونم یاد کارای بدش میوفته و دلتنگ روستا میشه و قطره های اشکی که از چشمش جاری میشن باعث میشه اون آینه داخل چشمش هم خارج بشه و برگرده به حالت عادیش.
" ملکه برفی " داستانی در مورد دوستیه، خالص ترین نوع عشق، و در مورد معصومیت کودکان. در تمام طول داستان، گردا به شکل خستگی ناپذیر به دنبال دوستش میگرده و تلاش میکنه نجاتش بده. توی این راه شهامت و سرسختی زیادی نشون میده . تا اونجا که داستان رو تبدیل میکنه به نمایش باشکوهی از وفاداری و عشق. اونها وقتی به خونه خودشون برمیگردن، دیگه دوتا بچه نیستن. چون با تجربه هایی که بدست آوردن رشد کردن و تبدیل به دوتا ادم بالغ شدن.
در نهایت داستان اینطوری تمام میشه که مادربزرگ بخشی از کتاب مقدس رو می خونه که میگه: " هر آینه به شما میگویم، تا باز نگردید و مثل این کودکان نشوید، شما را به قلمرو آسمان راهی نیست ."
یعنی راز موفقیت گردا( و همه انسانها)، قلب پاک و معصومیت کودکانهش بود و این تنها کلید رستگاریه.
......
این داستان خیلی پرمفهومه، ادم باورش نمیشه بیشتر از صد سال قبل نوشته شده باشه از بس مفاهیمش به روزه. واقعا پیشنهادش میکنم. توی فیدیبو هم صوتیش هست. هرچی داستان " دختر کبریت فروش " ترسناکه و خوندنش مصداق کودک آزاریه، این داستان رمانتیک و لطیفه. بخونید دیگه آقا.
از همین اول معلومه قراره کلی پند اخلاقی و عبرت آموز که مستقیم ذهن مخاطب رو هدف گرفته بخونیم( بشنویم)؛ و خب بنظرم توی داستان کودکان این اتفاق طبیعیه. [چون داستان کودکانه و توقع که نداریم بچه ( نوجوان) استعاره رو تشخیص بده و از مثلا آینه جادویی توی قصه به یک تعبیر فرامتنی برسه. {طبق نظریه شناختی پیازه، بچه ها قبل ۱۱ سالگی استعاره رو درک نمیکنن و این تا ۱۶ سالگی طول میکشه. }]
همون اول کتاب آقای اندرسون یک ترول شیطانی وارد داستان میکنه که تنها شخصیت منفی قصهاس و از قضا اسمش هم "شیطان" عه. اینجوری که یک روز ، وقتی شیطان حس میکرد خیلی موجود باحال و طنازیه ، آینه خاصی با ویژگی های جادویی ساخت. آینه واقعیتو تحریف میکرد. یعنی همه آنچه که توی دنیا خوب و زیبا بود رو به بد و زشت تبدیل میکرد و هرگز جنبه های خوب افراد و چیزها رو منعکس نمیکرد، در عوض جنبه های زشت اونها رو بزرگنمائی میکرد. اجنه - دانش آموزان شیطان فکر کردن خیلی شوخی جذابیه که با آینه، فرشتههای بهشت رو دست بندازن، پس سعی کردن آینه به بغل به بهشت پرواز کنن. آینه از فکر این شوخی خندید و لرزید( برعکس عمل میکرد دیگه) چنان خندید که از دست اجنه لغزید و با برخورد به زمین ، به میلیون ها میلیاردها قطعه قطعهی خرد شده تبدیل شد. بعضی از قطعات آنقدر کوچک بودن که مثل دونههای شن در سراسر دنیا پخش شدن و هر بار که داخل چشم کسی فرو میرفتن، باعث می شدن که اون شخص فقط چیزهای پلید و بد رو ببینه . حتی بعضی از اون قطعات وارد قلب مردم میشدن که این دیگه خیلی وحشتناک بود چون باعث میشد قلب اونها مثل یخ سرد بشه و احساسشون بمیره.( یاد کدوم انیمیشن افتادین؟)
این دقیقا چیزیه که برای "کای" اتفاق افتاد. کای پسر کوچکی بود با بهترین دوستش "گردا" همسایه بودن و همیشه باهم بازی میکردن و مثل خواهر و برادر به هم علاقه داشتن.خلاصه چند وقت پس از فرو رفتن آینه به چشم و قلب کای که باعث شد پسر بداخلاق و سنگدلی بشه، ملکه برفی آمد و اونو با خودش برد.( ملکه برفی واقعا شخصیت بدی نداره، اونم فقط دلش یه دوست میخواست که احساس نداشته باشه و فقط منطقی باشه. آدمو از جهاتی یاد ملکه برفی نارنیا میندازه) همه فکر می کردن که کای گم شده یا مُرده، همه بجز گردا. گردا برای پیدا کردن کای یه سفر ادیسه وار رو شروع میکنه، به مکان های خطرناک سفر می کنه و با مردم مختلفی برخورد میکنه که اتفاقات خوب و بد رو براش رقم میزنن. اما سرانجام اون از همه مخمصه ها نجات پیدا میکنه و دادادادا... میرسه به قصر ملکه برفی، کای رو پیدا میکنه و گرمای عشق گردا یخ قلب کای رو ذوب میکنه ، اونم یاد کارای بدش میوفته و دلتنگ روستا میشه و قطره های اشکی که از چشمش جاری میشن باعث میشه اون آینه داخل چشمش هم خارج بشه و برگرده به حالت عادیش.
" ملکه برفی " داستانی در مورد دوستیه، خالص ترین نوع عشق، و در مورد معصومیت کودکان. در تمام طول داستان، گردا به شکل خستگی ناپذیر به دنبال دوستش میگرده و تلاش میکنه نجاتش بده. توی این راه شهامت و سرسختی زیادی نشون میده . تا اونجا که داستان رو تبدیل میکنه به نمایش باشکوهی از وفاداری و عشق. اونها وقتی به خونه خودشون برمیگردن، دیگه دوتا بچه نیستن. چون با تجربه هایی که بدست آوردن رشد کردن و تبدیل به دوتا ادم بالغ شدن.
در نهایت داستان اینطوری تمام میشه که مادربزرگ بخشی از کتاب مقدس رو می خونه که میگه: " هر آینه به شما میگویم، تا باز نگردید و مثل این کودکان نشوید، شما را به قلمرو آسمان راهی نیست ."
یعنی راز موفقیت گردا( و همه انسانها)، قلب پاک و معصومیت کودکانهش بود و این تنها کلید رستگاریه.
......
این داستان خیلی پرمفهومه، ادم باورش نمیشه بیشتر از صد سال قبل نوشته شده باشه از بس مفاهیمش به روزه. واقعا پیشنهادش میکنم. توی فیدیبو هم صوتیش هست. هرچی داستان " دختر کبریت فروش " ترسناکه و خوندنش مصداق کودک آزاریه، این داستان رمانتیک و لطیفه. بخونید دیگه آقا.