You need to sign in or sign up before continuing.
Take a photo of a barcode or cover
sonofargol 's review for:
قلعه مالویل
by Robert Merle
بالاخره بپردازیم به این کتاب.
قلعه مالویل، کتابی که اولش که شروعش کردم واقعا متحیر بودم ازش و زبونم بند اومده بود از این همه خوبی و از این همه پر بودن یک کتاب، روندی که هرچی بیشتر پیش رفت رو به زوال رفت و در انتها خودش رو در سطح یک کتاب معمولی پایین آورد.
داستان این کتاب_ که در دستهی کتابهای پسا آخرالزمانی قرار میگیره _ در رابطه با گروهی از مردمه که از انفجار هستهای که موجب نابودی دنیا و درصد بسیار زیادی از آدمها و حیوانات شده جون سالم به در بردند. حالا این آدمها در دنیایی بدون قانون، بدون تکنولوژی، بدون پلیس، بدون تمدن و فرهنگ از پیش تعیین شده تنها هستند. به عبارتی خودشون مختار هستند همه چیز رو از ابتدا به وجود بیارند.
نکته اولی که در ابتدای کتاب (۱۵۰..۲۰۰ صفحه اول) داشت به زیبایی رعایت میشد، روند وضع قوانین مرتبط با جامعه، اخلاقیات و چیزهای اینچنینی بود.
حقیقتا خودم تصورم این بود که این کتاب قراره بیشترروی همین ارزشهای انسانی از نو ساخته شده مانور بده اما بخش عمدهی کتاب ماجراها و عوامل مربوط به بقا رو بررسی کرد. جنگ بین گروههای مختلف باقی مونده، جنگ سر غذا و مالکیت املاک و لوازم باقی مونده.
که بنظرم واقعا ناامید کننده بود.
نکته دوم که به شدت آزارم داد ک منزجرم کرد، نگاه ابزاری به خانمها توی این کتاب بود.
همین مسئله باعث شد من موقع خوندن این کتاب چند هفته بینش فاصله بیاندازم.
تعداد مردانی که زنده مانده بودند تقریبا سه یا چهار برابر خانمها بود. حتی شاید بیشتر.
توی این داستان به زنها، تنها به عنوان نوری زندگی آور که ادامهی حیات آدمها وابسته به اونهاست نگاه میشد.
زنها یا وسیلهای برای رسیدگی به خونه بودند یا برای سکسی یا برای تولید مثل.
قبلا هم همینجا عرض کرده بودم که توی همین کتاب ۵ تا از بهترین و فهیمترین شخصیتهای این کتاب همهشون با یک عدد خانمی که لال بود با رضایت خود اون خانم رابطه جنسی برقرار میکردند و همهشون با همدیگه هم اوکی بودند.
مگه فاحشه خونه باز کردید؟
این نکته رو که توی پیج اینستاگرامم گفتم یه خانمی پیام داد خب مشکلش چیه؟ در جواب عرض میکنم مشکلش ظاهرا این هست که جای شما خالی بوده!
این چیزها کتاب رو برای من به شخصه زننده کرد و بسیار اذیت کننده بود.
اینکه ۵ تا آقا دارن با یه خانم همبستر میشن و در کنار اون همه عین خانواده در کنار هم زندگی میکنند همهاش مشکل و ایراده.
یه قسمتش زن یکی از این آقایون میره با یکی دیگه (دوست صمیمی شوهرش) میخوابه برای همهی بقیههم عشوه میاد بعد مرده میره به شوهرش میگه منو زنت فلان. شوهر اینجوریه که اوکیه عیب نداره.
جمعش کنید دیگه لطفا.
بوش داره میاد.
نکته سوم.
شخصیت اصلی کتاب خیلی قهرمانگونه زندگی کرد و قهرمان گونه مرد. و بعد از مرگ این شخصیت شاهد فروپاشیدن همه چیز و همه کس بودیم.
این بنظر من خیلی کلیشهای بود.
نوشتار کتاب خیلی عالی بود. قلم نویسنده و شیوهی شروع و پیش بردن کتاب خبلی دوستداشتنی بود. توصیفات به جا بود و زیاده از حد نبود. یادداشتهای ناگهانی توما، این حس غیرقابل اعتماد بودن راوی رو به من داد که بینهایت بینهایت دوستش داشتم. چون پیش فرض همیشه این هست که راوی داره صادقانه موضوعات رو میگه و گاهی ممکنه فراموش کنیم که اون راوی هرچقدر هم که صادق بازهم داره همه چیز رو از نقطه نظر خودش بیان میکنه.
فضاسازی کمی ضعیف بود شاید هم من نتونستم خوب تصورش کنم چون خیلی تصویر دقیقی از قلعه و پل متحرک و .. نحوه کارکرد این چیزها در ذهنم نداشتم. اما شخصیت سازیها عالی بودند.
در کل این نویسنده نویسنده بسیار توانایی هست و پشمام ریخت از دستش.
خیلی ارجاعات و مفاهیم پنهان یا عیان سیاسی داشت (که باید مطالعه و اطلاعات داشته باشید تا متوجهشون بشید) و همینطور جنگ و ناسازگاری دین و موضوعات انسانی رو خیلی خوب بیان کرد که عشق کردم حقیقتا.
ترجمهی کتاب خوب بود خیلی ولی مشخصا ترجمه خیلی قدیمیه و کلمات قدیمی خیلی توش استفاده شده.
فعلا همینا.
باز هم بگم
اگر این کتاب روند ۲۰۰ صفحه اولش رو حفظ میکرد و تبدیل نمیشد به یک تکرار خسته کننده از تلاش برای بقا و گرفتن ملک و املاک و البته اگر همه با هم نمیخوابیدن تبدیل میشد به کتاب محبوبم.
بازهم اگر چیزی یادم اومد میام مینویسم.
قلعه مالویل، کتابی که اولش که شروعش کردم واقعا متحیر بودم ازش و زبونم بند اومده بود از این همه خوبی و از این همه پر بودن یک کتاب، روندی که هرچی بیشتر پیش رفت رو به زوال رفت و در انتها خودش رو در سطح یک کتاب معمولی پایین آورد.
داستان این کتاب_ که در دستهی کتابهای پسا آخرالزمانی قرار میگیره _ در رابطه با گروهی از مردمه که از انفجار هستهای که موجب نابودی دنیا و درصد بسیار زیادی از آدمها و حیوانات شده جون سالم به در بردند. حالا این آدمها در دنیایی بدون قانون، بدون تکنولوژی، بدون پلیس، بدون تمدن و فرهنگ از پیش تعیین شده تنها هستند. به عبارتی خودشون مختار هستند همه چیز رو از ابتدا به وجود بیارند.
نکته اولی که در ابتدای کتاب (۱۵۰..۲۰۰ صفحه اول) داشت به زیبایی رعایت میشد، روند وضع قوانین مرتبط با جامعه، اخلاقیات و چیزهای اینچنینی بود.
حقیقتا خودم تصورم این بود که این کتاب قراره بیشترروی همین ارزشهای انسانی از نو ساخته شده مانور بده اما بخش عمدهی کتاب ماجراها و عوامل مربوط به بقا رو بررسی کرد. جنگ بین گروههای مختلف باقی مونده، جنگ سر غذا و مالکیت املاک و لوازم باقی مونده.
که بنظرم واقعا ناامید کننده بود.
نکته دوم که به شدت آزارم داد ک منزجرم کرد، نگاه ابزاری به خانمها توی این کتاب بود.
همین مسئله باعث شد من موقع خوندن این کتاب چند هفته بینش فاصله بیاندازم.
تعداد مردانی که زنده مانده بودند تقریبا سه یا چهار برابر خانمها بود. حتی شاید بیشتر.
توی این داستان به زنها، تنها به عنوان نوری زندگی آور که ادامهی حیات آدمها وابسته به اونهاست نگاه میشد.
زنها یا وسیلهای برای رسیدگی به خونه بودند یا برای سکسی یا برای تولید مثل.
قبلا هم همینجا عرض کرده بودم که توی همین کتاب ۵ تا از بهترین و فهیمترین شخصیتهای این کتاب همهشون با یک عدد خانمی که لال بود با رضایت خود اون خانم رابطه جنسی برقرار میکردند و همهشون با همدیگه هم اوکی بودند.
مگه فاحشه خونه باز کردید؟
این نکته رو که توی پیج اینستاگرامم گفتم یه خانمی پیام داد خب مشکلش چیه؟ در جواب عرض میکنم مشکلش ظاهرا این هست که جای شما خالی بوده!
این چیزها کتاب رو برای من به شخصه زننده کرد و بسیار اذیت کننده بود.
اینکه ۵ تا آقا دارن با یه خانم همبستر میشن و در کنار اون همه عین خانواده در کنار هم زندگی میکنند همهاش مشکل و ایراده.
یه قسمتش زن یکی از این آقایون میره با یکی دیگه (دوست صمیمی شوهرش) میخوابه برای همهی بقیههم عشوه میاد بعد مرده میره به شوهرش میگه منو زنت فلان. شوهر اینجوریه که اوکیه عیب نداره.
جمعش کنید دیگه لطفا.
بوش داره میاد.
نکته سوم.
شخصیت اصلی کتاب خیلی قهرمانگونه زندگی کرد و قهرمان گونه مرد. و بعد از مرگ این شخصیت شاهد فروپاشیدن همه چیز و همه کس بودیم.
این بنظر من خیلی کلیشهای بود.
نوشتار کتاب خیلی عالی بود. قلم نویسنده و شیوهی شروع و پیش بردن کتاب خبلی دوستداشتنی بود. توصیفات به جا بود و زیاده از حد نبود. یادداشتهای ناگهانی توما، این حس غیرقابل اعتماد بودن راوی رو به من داد که بینهایت بینهایت دوستش داشتم. چون پیش فرض همیشه این هست که راوی داره صادقانه موضوعات رو میگه و گاهی ممکنه فراموش کنیم که اون راوی هرچقدر هم که صادق بازهم داره همه چیز رو از نقطه نظر خودش بیان میکنه.
فضاسازی کمی ضعیف بود شاید هم من نتونستم خوب تصورش کنم چون خیلی تصویر دقیقی از قلعه و پل متحرک و .. نحوه کارکرد این چیزها در ذهنم نداشتم. اما شخصیت سازیها عالی بودند.
در کل این نویسنده نویسنده بسیار توانایی هست و پشمام ریخت از دستش.
خیلی ارجاعات و مفاهیم پنهان یا عیان سیاسی داشت (که باید مطالعه و اطلاعات داشته باشید تا متوجهشون بشید) و همینطور جنگ و ناسازگاری دین و موضوعات انسانی رو خیلی خوب بیان کرد که عشق کردم حقیقتا.
ترجمهی کتاب خوب بود خیلی ولی مشخصا ترجمه خیلی قدیمیه و کلمات قدیمی خیلی توش استفاده شده.
فعلا همینا.
باز هم بگم
اگر این کتاب روند ۲۰۰ صفحه اولش رو حفظ میکرد و تبدیل نمیشد به یک تکرار خسته کننده از تلاش برای بقا و گرفتن ملک و املاک و البته اگر همه با هم نمیخوابیدن تبدیل میشد به کتاب محبوبم.
بازهم اگر چیزی یادم اومد میام مینویسم.