Take a photo of a barcode or cover
A review by amirahz
کاندید یا خوشباوری by Voltaire
4.0
هیچی لذت بخش تر از این نیست که به طور ناگهانی بفهمی کلاست به خاطر نیومدن معلم کنسل شده و بشینی یکی از بهترین رمان های فلسفی رو تموم کنی.
اول در مورد ساختار کتاب بگم. اول بار که با کتاب مواجه شدم فکر کردم قراره یه جستار بخونم ولی نه، کتاب رو از روی جلدش قضاوت کردم و فهمیدم که به یک رمان کلاسیک قرن 18 عالی طرفم. این رمان یه ساختار باحال و تازه ای برای من داشت که هر بخش اون در حد 2-3 صفحه بود. این مورد و سریع بود روند داستان خیلی برام دلنشین بود.
کاندید که در وستفالن و در قلعهی آقای بارون توندر-تن-ترونک زندگی میکرد. استاد و فیلسوفی به نام پانگلس اون رو تربیت میکرده. بارون دختری به نام کونه گند داشته و کاندید عاشق این دختر میشه و کل داستان بر سر بوسه ای که بین کاندید و کونه گند رد و بدل میشه ، شروع میشه. کاندید رو از قلعه میندازن بیرون و ...
با این کتاب یجورایی یاد سفر به انتهای شب افتادم. کاندید همش در حال سفر و آموختن چیز های جدید بود. یچیزی که کاندید میخواست به اون برسه، تثبیت جمله ای بود که پانگلس بهش گفته بود: " آن هایی که مدعی شده اند همه چیز خوب است چرند گفته اند، میبایست می گفتند که همه چیز در بهترین حالتش است". این جمله ویژگی کلی داستان رو بیان میکنه که همون "خوش باوری" هستش.
کاندید با سفر های پی در پی و چشیدن سرد و گرم زندگی کم کم به چیزهایی پی میبرد که خلاف جمله پانگلس رو بیان میکرد. کاندیدی که با یک ذهن بسته و گوش به دهان فیلسوف خودش پا به دنیایی بیرحم و بی وفا و دنیایی پر از مشکلات و بی نظمی ها گذاشت. کم کم به این جمله شک میکرد و در پی یافتن یه دلیل بهتر برای اون بود. ولی چیزی که نمیذاشت کاندید امیدش رو از دست بده، عشق بود. عشق به کونه گند. یجای کتاب میگه: " دوشیزه زیبای من، اگر کسی عاشق و حسود باشد و از دادگاه تفتیش عقاید شلاق خورده باشد، هر کاری از دست برمیاید."
یک ویژگی دیگه ای که به چشم میخورد، " جبر" بود. همش توی داستان شاهد این جملاتی بودم که میگفت چون این اتفاق ها افتاد و اینطور شد، الان تو اینجا هستی و داری اینکار رو میکنی. جالب بود بنظرم. نحوه چیدمان وقایع طوری بود که آدم قشنگ قانع میشد.
یکی از دوستان کاندید، مارتن که بعدا باهاش آشنا میشه رو خیلی دوست داشتم. واقعا جهان بینی مارتن حرف نداشت. همش داشت به کاندید میگفت که هیچ چیز در بهترین حالتش نیست و همه انسان ها بدبخت هستن و نمیتونیم صرفا با دیدن یه صحنه خاص از زندگی شون اون ها رو قضاوت کنیم. دیدگاهی که مارتن داشت، آخر سر پانگلس به اون رسید و گفت که واقعا هیچ چیز در بهترین حالت خودش نیست ولی چون من یه فیلسوف هستم نمیتونم حرفم رو عوض کنم.
اول در مورد ساختار کتاب بگم. اول بار که با کتاب مواجه شدم فکر کردم قراره یه جستار بخونم ولی نه، کتاب رو از روی جلدش قضاوت کردم و فهمیدم که به یک رمان کلاسیک قرن 18 عالی طرفم. این رمان یه ساختار باحال و تازه ای برای من داشت که هر بخش اون در حد 2-3 صفحه بود. این مورد و سریع بود روند داستان خیلی برام دلنشین بود.
کاندید که در وستفالن و در قلعهی آقای بارون توندر-تن-ترونک زندگی میکرد. استاد و فیلسوفی به نام پانگلس اون رو تربیت میکرده. بارون دختری به نام کونه گند داشته و کاندید عاشق این دختر میشه و کل داستان بر سر بوسه ای که بین کاندید و کونه گند رد و بدل میشه ، شروع میشه. کاندید رو از قلعه میندازن بیرون و ...
با این کتاب یجورایی یاد سفر به انتهای شب افتادم. کاندید همش در حال سفر و آموختن چیز های جدید بود. یچیزی که کاندید میخواست به اون برسه، تثبیت جمله ای بود که پانگلس بهش گفته بود: " آن هایی که مدعی شده اند همه چیز خوب است چرند گفته اند، میبایست می گفتند که همه چیز در بهترین حالتش است". این جمله ویژگی کلی داستان رو بیان میکنه که همون "خوش باوری" هستش.
کاندید با سفر های پی در پی و چشیدن سرد و گرم زندگی کم کم به چیزهایی پی میبرد که خلاف جمله پانگلس رو بیان میکرد. کاندیدی که با یک ذهن بسته و گوش به دهان فیلسوف خودش پا به دنیایی بیرحم و بی وفا و دنیایی پر از مشکلات و بی نظمی ها گذاشت. کم کم به این جمله شک میکرد و در پی یافتن یه دلیل بهتر برای اون بود. ولی چیزی که نمیذاشت کاندید امیدش رو از دست بده، عشق بود. عشق به کونه گند. یجای کتاب میگه: " دوشیزه زیبای من، اگر کسی عاشق و حسود باشد و از دادگاه تفتیش عقاید شلاق خورده باشد، هر کاری از دست برمیاید."
یک ویژگی دیگه ای که به چشم میخورد، " جبر" بود. همش توی داستان شاهد این جملاتی بودم که میگفت چون این اتفاق ها افتاد و اینطور شد، الان تو اینجا هستی و داری اینکار رو میکنی. جالب بود بنظرم. نحوه چیدمان وقایع طوری بود که آدم قشنگ قانع میشد.
یکی از دوستان کاندید، مارتن که بعدا باهاش آشنا میشه رو خیلی دوست داشتم. واقعا جهان بینی مارتن حرف نداشت. همش داشت به کاندید میگفت که هیچ چیز در بهترین حالتش نیست و همه انسان ها بدبخت هستن و نمیتونیم صرفا با دیدن یه صحنه خاص از زندگی شون اون ها رو قضاوت کنیم. دیدگاهی که مارتن داشت، آخر سر پانگلس به اون رسید و گفت که واقعا هیچ چیز در بهترین حالت خودش نیست ولی چون من یه فیلسوف هستم نمیتونم حرفم رو عوض کنم.