Scan barcode
A review by dream_mmdi
سفر به انتهای شب by Louis-Ferdinand Céline
5.0
در ابتدا هیچ چیز نبود جز حس. فقط هیجانات و احساسات وجود داشتند و همه چیز در سکوت انجام میشد. من یک تک سلولی بودم که تنها قادر به پاسخگویی به تحریکات بیرونی بود و با حواس زندهخوار زندگی میکرد. کنش بود و پاسخ.هیچ زبانی وجود نداشت. در مقابل سرما خودم را جمع میکردم، مچاله میشدم و در مقابل گرما خودم را باز میکردم. در ابتدا تا قرنها فقط حس بود.آن نوع خاص بشر به زبان محرکها اینطور پاسخ میداد. هیچ احتیاجی به هیچ چیز اضافهای نبود. در ابتدا همه چیز ساده ولی یکنواخت بود.
بعد تو آمدی. با چمدانی از کلمات در دست. تو در مقابل من متعجب و سردرگم ایستادی. فکر کردی با این موجود که لَختیِ رقت انگیزش نشانی از معصومیت دارد چه کنم؟
با انگشت اشارهی هر دو دستت در دو طرف ناحیهای از جسم بیشکلم دو سوراخ بوجود آوردی . چمدانت را باز کردی و مشتی فعل از آن بیرون کشیدی. آنها را در حفرههایی که لحظهای قبل خودت ساختهبودی نجوا کردی. گفتی خوشحال باش. اما من حرکتی نکردم. من فعل ها را نمیشناختم. من هیچ درکی از این نوع محرک ویژه نداشتم. گفتی غمگین شو. بازهم هیچ نشانه ای از دریافت پیام را در من مشاهده نکردی. تو به من چیزی می گفتی اما من نمیدانستم آنرا چگونه انجام دهم.قانون زندگی من این بود: " زمانیکه سکوت وجود نداشته باشد، اتفاقی هم نمیافتد."
دوباره دست کردی در چمدانت، گشتی و مشتی دیگر از افعال بیرون آوردی. کنار حفرهم نجوا کردی "بخوان" . و من گرم شدم. پیچ و تاب خوردم، سخت سخت سخت. خودم را باز کردم . شکل گرفتم . تو خشنود از نتیجهی کار، دوباره در حفرهی دیگرم زمزمه کردی " مرا بخوان"، و من گرمتر شدم. جان گرفتم .
اینبار با فشار دو انگشت میانه و اشارهات در ناحیهای که میشد صورتش نامید، شکلم را کاملتر کردی.و من دیگر حس نبودم. حالا دیگر درک بودم. فعل ها را میفهمیدم. حالا دیگر افعال جایگزین هیجانات شده بودند .همه چیز به کمال رسیده بود. جهان بُعد پیدا کرد و رنگ خاکستری کشف شد . تو چشم و گوش مرا باز کردی. آن طرفى را به من نشان دادی که تاريكى بود و سیاهی، سیاهی عمیقی که مرا شیفتهی خودش میکرد و در دوقدمی مارا میبلعید.
تو به من و به زبانِ اندوه جهان جان بخشیدی .
سپس مرا به سخن واداشتی.
پرسیدی: میدانی کجا هستی؟ جواب دادم: اینجایم.
پرسیدی: میدانی کیستی؟ جواب دادم: خودم هستم.
پرسیدی: میدانی در چه زمانی هستی؟ جواب دادم: یا در روز هستیم یا در شب.
سپس، تو خدایِ هذیانگوی ژندهپوش، پیشانیام را بوسیدی و با سردی تناقض آمیزی گفتی: به دارالمجانین خوش آمدی.
_________________________
میتوانستم به عنوان ریویوو خلاصهای از داستان را برایتان بنویسم، اما ترجیح میدهم به جایش شما را به پندی مهمان کنم.
این کتاب را حتما بخوانید، تا دیر نشده عجله کنید و بخوانیدش. این رمان بسیار جالب و اغواگر است. حتما شیفتهی آن میشوید. شاید هم به شدت از آن متنفر شدید کسی چه میداند، اما این هم خوب است. این رمان برای معروف شدن به منتقدین بیرحم هم احتیاج دارد. پس آن را بخوانید و حقیقت درون آن را حس کنید. از آن عمیقا لذت ببرید. اما مراقب باشید گول نخورید. این داستان بسیار جالب و گیراست، ولی آینهی تمام نمای زندگی سلین نیست.(( این رمان مصنوعیست)). همانطور که "ژان_ژیونو" درباره این کتاب میگوید: ((اگر آنچه که سلین در این کتاب نوشته است واقعیت داشت، او حتما خودکشی میکرد.))
___________________________
بر سردر خانهی خدایان، این جملات در ستایش سلین حکاکی شدهاست:
جهان سلين، اين پريشانگوى مسكين، كه تمام دوران زندگيش در مسكنت و فقر سپرى شد، از تمام بلندپروازى هاى سبكسرانه و آرمان گرايى هاى ابلهانه و توخالى تهى است.جهان او با همه سياهى ها، جهانى است عينى و باورپذير براى هر انسان حقيقت جويى.
"محمد رضا محسنی/مجله بخارا ۵۱"
بعد تو آمدی. با چمدانی از کلمات در دست. تو در مقابل من متعجب و سردرگم ایستادی. فکر کردی با این موجود که لَختیِ رقت انگیزش نشانی از معصومیت دارد چه کنم؟
با انگشت اشارهی هر دو دستت در دو طرف ناحیهای از جسم بیشکلم دو سوراخ بوجود آوردی . چمدانت را باز کردی و مشتی فعل از آن بیرون کشیدی. آنها را در حفرههایی که لحظهای قبل خودت ساختهبودی نجوا کردی. گفتی خوشحال باش. اما من حرکتی نکردم. من فعل ها را نمیشناختم. من هیچ درکی از این نوع محرک ویژه نداشتم. گفتی غمگین شو. بازهم هیچ نشانه ای از دریافت پیام را در من مشاهده نکردی. تو به من چیزی می گفتی اما من نمیدانستم آنرا چگونه انجام دهم.قانون زندگی من این بود: " زمانیکه سکوت وجود نداشته باشد، اتفاقی هم نمیافتد."
دوباره دست کردی در چمدانت، گشتی و مشتی دیگر از افعال بیرون آوردی. کنار حفرهم نجوا کردی "بخوان" . و من گرم شدم. پیچ و تاب خوردم، سخت سخت سخت. خودم را باز کردم . شکل گرفتم . تو خشنود از نتیجهی کار، دوباره در حفرهی دیگرم زمزمه کردی " مرا بخوان"، و من گرمتر شدم. جان گرفتم .
اینبار با فشار دو انگشت میانه و اشارهات در ناحیهای که میشد صورتش نامید، شکلم را کاملتر کردی.و من دیگر حس نبودم. حالا دیگر درک بودم. فعل ها را میفهمیدم. حالا دیگر افعال جایگزین هیجانات شده بودند .همه چیز به کمال رسیده بود. جهان بُعد پیدا کرد و رنگ خاکستری کشف شد . تو چشم و گوش مرا باز کردی. آن طرفى را به من نشان دادی که تاريكى بود و سیاهی، سیاهی عمیقی که مرا شیفتهی خودش میکرد و در دوقدمی مارا میبلعید.
تو به من و به زبانِ اندوه جهان جان بخشیدی .
سپس مرا به سخن واداشتی.
پرسیدی: میدانی کجا هستی؟ جواب دادم: اینجایم.
پرسیدی: میدانی کیستی؟ جواب دادم: خودم هستم.
پرسیدی: میدانی در چه زمانی هستی؟ جواب دادم: یا در روز هستیم یا در شب.
سپس، تو خدایِ هذیانگوی ژندهپوش، پیشانیام را بوسیدی و با سردی تناقض آمیزی گفتی: به دارالمجانین خوش آمدی.
_________________________
میتوانستم به عنوان ریویوو خلاصهای از داستان را برایتان بنویسم، اما ترجیح میدهم به جایش شما را به پندی مهمان کنم.
این کتاب را حتما بخوانید، تا دیر نشده عجله کنید و بخوانیدش. این رمان بسیار جالب و اغواگر است. حتما شیفتهی آن میشوید. شاید هم به شدت از آن متنفر شدید کسی چه میداند، اما این هم خوب است. این رمان برای معروف شدن به منتقدین بیرحم هم احتیاج دارد. پس آن را بخوانید و حقیقت درون آن را حس کنید. از آن عمیقا لذت ببرید. اما مراقب باشید گول نخورید. این داستان بسیار جالب و گیراست، ولی آینهی تمام نمای زندگی سلین نیست.(( این رمان مصنوعیست)). همانطور که "ژان_ژیونو" درباره این کتاب میگوید: ((اگر آنچه که سلین در این کتاب نوشته است واقعیت داشت، او حتما خودکشی میکرد.))
___________________________
بر سردر خانهی خدایان، این جملات در ستایش سلین حکاکی شدهاست:
جهان سلين، اين پريشانگوى مسكين، كه تمام دوران زندگيش در مسكنت و فقر سپرى شد، از تمام بلندپروازى هاى سبكسرانه و آرمان گرايى هاى ابلهانه و توخالى تهى است.جهان او با همه سياهى ها، جهانى است عينى و باورپذير براى هر انسان حقيقت جويى.
"محمد رضا محسنی/مجله بخارا ۵۱"