Take a photo of a barcode or cover
feriketabkhor 's review for:
The Queen of Nothing
by Holly Black
“I feel like a constellation of wounds, held together with string and stubbornness.”
خب، باورم نمیشه که تموم شد. یکی از تأثیرگذارترین داستانایی که خوندم، و همچنین تنها مجموعهای که تاریخ انتشار هر جلدشو توی تقویمم علامت زده بودم، تموم شد.
منکر این نمیشم که واقعاً یه جاهایی داشتم ناامید میشدم از روند داستان، ولی حقیقتاً اپیلوگ کتاب، خودش به تنهایی تمام کاستیهای قبلش رو پوشوند، و بنابراین حرفی نیست.
اگر کتاب قبلی حول محور اعتماد میچرخید، داستان این یکی بر پایهی انتخاب بنا شده. و خب نه هر انتخابی. از اون مدل دو راهیهایی که آدم سرشون قرار میگیره بدون اینکه بفهمه وجود دارن. توی به یاد آوردن آدما افتضاحم، بنابراین یادم نمیاد کی بود که بهم گفت:«هر بار که روی صحنه خندهت میگیره، این انتخاب توئه که بخندی یا نه.» من اون موقع فکر نمیکردم که یه چیز ساده مثل خندیدن اینقدر پیچیده باشه، ولی هست. (از اون دسته بدیهیاتیه که لازمه مدام پرت بشه توی صورت آدم.) روی صحنه که میایستی، کوچکترین حرکتت انتخابه، و این در عین اینکه دست و پات رو میبنده بهت قدرت میده. و بنظرم این نکتهی مهمیه که توی کتابها معمولاً خوب بهش پرداخته نمیشه. قدرت و ضعف، هر دو با هم و شاید حتی مکمل هم، وقتی که همهی چشمها روی تو متمرکزه. و خوشحالم که هالی بلک اینقد طبیعی تونسته اینجا نشونش بده.
و در نهایت این کتاب به من چی یاد داد؟ راستش هیچی. بیشتر شبیه یه دوست صمیمی بود که میاد کنارت میشینه، صبر میکنه تا همهی حرفهات رو بزنی و بعد بدون هیچ حرفی بغلت میکنه. این خاصیت هر کتابی نیست. هر کتابی نمیتونه خواستههای تو رو اینقدر دقیق حدس بزنه و همزمان غیرقابلپیشبینی باقی بمونه.
آیا من باید از شخصیتهای این کتاب خداحافظی کنم؟ نمیدونم، شاید. حتی عوضیترینهاشون هم برام جذاب بودن و به حرفهام گوش دادن و بغلم کردن. من ولی فقط میتونم ازشون برای اینکه باهام بزرگ شدن تشکر کنم و از اینجا به بعد، تنهایی بزرگ شم.
خب، باورم نمیشه که تموم شد. یکی از تأثیرگذارترین داستانایی که خوندم، و همچنین تنها مجموعهای که تاریخ انتشار هر جلدشو توی تقویمم علامت زده بودم، تموم شد.
منکر این نمیشم که واقعاً یه جاهایی داشتم ناامید میشدم از روند داستان، ولی حقیقتاً اپیلوگ کتاب، خودش به تنهایی تمام کاستیهای قبلش رو پوشوند، و بنابراین حرفی نیست.
اگر کتاب قبلی حول محور اعتماد میچرخید، داستان این یکی بر پایهی انتخاب بنا شده. و خب نه هر انتخابی. از اون مدل دو راهیهایی که آدم سرشون قرار میگیره بدون اینکه بفهمه وجود دارن. توی به یاد آوردن آدما افتضاحم، بنابراین یادم نمیاد کی بود که بهم گفت:«هر بار که روی صحنه خندهت میگیره، این انتخاب توئه که بخندی یا نه.» من اون موقع فکر نمیکردم که یه چیز ساده مثل خندیدن اینقدر پیچیده باشه، ولی هست. (از اون دسته بدیهیاتیه که لازمه مدام پرت بشه توی صورت آدم.) روی صحنه که میایستی، کوچکترین حرکتت انتخابه، و این در عین اینکه دست و پات رو میبنده بهت قدرت میده. و بنظرم این نکتهی مهمیه که توی کتابها معمولاً خوب بهش پرداخته نمیشه. قدرت و ضعف، هر دو با هم و شاید حتی مکمل هم، وقتی که همهی چشمها روی تو متمرکزه. و خوشحالم که هالی بلک اینقد طبیعی تونسته اینجا نشونش بده.
و در نهایت این کتاب به من چی یاد داد؟ راستش هیچی. بیشتر شبیه یه دوست صمیمی بود که میاد کنارت میشینه، صبر میکنه تا همهی حرفهات رو بزنی و بعد بدون هیچ حرفی بغلت میکنه. این خاصیت هر کتابی نیست. هر کتابی نمیتونه خواستههای تو رو اینقدر دقیق حدس بزنه و همزمان غیرقابلپیشبینی باقی بمونه.
آیا من باید از شخصیتهای این کتاب خداحافظی کنم؟ نمیدونم، شاید. حتی عوضیترینهاشون هم برام جذاب بودن و به حرفهام گوش دادن و بغلم کردن. من ولی فقط میتونم ازشون برای اینکه باهام بزرگ شدن تشکر کنم و از اینجا به بعد، تنهایی بزرگ شم.