A review by ziizii
مرد بی زبان by Diego Marani

4.0

این رمان ماجرای بسیار متفاوت و عجیبی را روایت می‌کند که تا حدودی غیرملموس هم می توان گفت که هست: سرگذشت مردی بی هویت و بدون گذشته ای را شاهد هستیم که توسط دکترش به سرزمین "تقریبا" مادری اش فرستاده می شود....و سرگردانی بی پایان این فرد در دل کشور و مردم و زبانی غریب:
" از اعماق وجود آرزو داشتم، دیگر زنده نمانم. مردی محروم از گذشته، از نام و زبانش، کسی که محکوم است بدون حافظه، بدون دلتنگی و بدون رویا زندگی کند. "
موضوع این کتاب به همراه ایدیولوژی اش در عین ابتکاری بودن برای من خواننده کمی غیر ملموس و غیر قابل باور بود مخصوصا ضعف و ترس شدید قهرمان در مقابله با گذشته و آینده اش. شخصیت بی نامی که همچون یک برگ زرد اسیر دست باد کاری جز تسلیم شدن در برابر سرنوشت از دستش برنمی آید... گذشته ی خلا گونه ای که پاهایش را دربند کرده و آینده ی نامعلومی که همچون دیوی راه را برایش سد کرده و نگرانی های غول آسایی که ارزش زمانی حال را نیز برایش محو ساخته... به طوری که زندگی فرد تنها با ولگردی و تقلید از اطرافیانش می گذرد.
ولی از طرف دیگر هم مشکل اصلی من با دیدگاه نویسنده درباره ی مقوله ی فراموشی و اغراق بیش از حدش بود به طوری که باعث تعجب از زنده بودن لال ها و زندگی عادی شان حتی با ناتوانی شان در حرف نزدن شدم. در حالی که این فرد توانایی یادگیری دوباره دارد و فقط کسی است که در محیطی کاملا ناآشنا و بدون هیچ پیش فرضی چشم به جهان گشوده است... و این در اصل عمق ماجرا و هدف نویسنده است: به تصویر کشیدن انسان بی هویت و بی نام همچون بوته خاری جدا شده از ریشه در بیابانی بی انتها... و این همان بی هویتی فلسفه ی ابزورد است با این تفاوت خاص که چه می شود اگر فردی خارجی با کشوری غریبه انس بگیرد و زبان آن را یاد بگیرد.
البته در هر حال شخصیت تلاشی واقعی برای یافتن گذشته اش انجام نمی دهد و به نوعی ترس از واقعیت او را وادار به هر چه تند تر دور شدن از سرنخ ها می کند و رنج را بهانه ای برای سرپوش گذاشتن روی لحظات سرگردانی اش می داند ؛ به عبارت دیگر ایده ی اصلی این رمان بی هویتی ناشی از درد و سختی های دوران جنگ جهانی و تلاش نافرجام برای یافتن دوباره آن هویت و یا ساختن هویتی جدید و بهتر است، که در هر دو حالت شکستی سخت و حتمی در انتظار بشر است.....
و جدای از بحث موضوع داستان، قلم طلایی نویسنده چنان داستان را روایت کرده که توصیفات و فضاسازی هیجان انگیز و رعب آور جنگ و مبارزات تا روح انسان نفوذ می کند و یا بحث تاریخ خارق العاده ی فنلاند به همراه اسطوره ها و افسانه هایش که به شگفتی توسط کشیش گفته می شود ( و یکی از اصلی ترین دلایل ناملموسی این ماجرا می تواند نا آشنایی و عدم آگاهی قبلی به فرهنگ و جغرافیا و آداب کشور فنلاند باشد که بستر را برای درک خواننده سخت می کند)
و در انتها توضیحات عمیق و فوق‌العاده نویسنده توسط کشیش درباره ی زبان باشکوه فنلاندی است که استادانه توسط فردی خارجی به تصویر کشیده شده است...
" غریبه ای که داره زبان فنلاندی یاد میگیره درواقع داره اندام های بدن خودش رو تغییر میده. اون با این کارش داره از خود اولیه اش فاصله می گیره و حتی ممکنه دیگه اونو به جا نیاره. موقع یادگیری زبان های دیگه این اتفاق نمی افته، چون اون ها برای معنا فقط حکم داربست موقت رو دارن. در مورد فنلاندی این طور نیست، چون این زبان رو کسی نساخته یا به وجود نیاورده. تمام صدا های موجود در زبان ما دور و بر ما حضور دارن ؛ توی طبیعت، توی جنگل، توی کشش دریا، توی آوای وحش، توی صدای فرود آمدن برف. کاری که فقط ما کردیم جمع کردن اون ها کنار هم و سر و شکل دادن بهشون برحسب نیازمون بود. "