You need to sign in or sign up before continuing.
Take a photo of a barcode or cover
A review by sonofargol
ابیگیل by Magda Szabó
3.0
2.5/5
"در حال برگشتن به محل سکونت موقتش همان احساسی را داشت که گاهی توی خانه سراغش میآمد وقتی بخاری خاموش میشد و به نظر میرسید گرما از لای دیوارها بیرون میرود. آگاهی به زندگی در جهان غریبهها به او فشار میآورد. زندگی تحت انقیاد مقرراتی که مدام در ضرب آهنگ زندگیاش خلل وارد میکرد زندگی در جایی که هر چیزی که به او تعلق داشت، هر چیزی که جزئی از او بود خیلی خیلی دور به نظر میرسید. در حقیقت آن شب با هیچکدام از آنها احساس صمیمیت نکرده بود: او هم مثل تورما یتیم بود..فقط آدمهای بزرگسال میتوانستند به اندازه او، ورای اشک و آه، تنها و غربب باشند. غوطهور در اندوهی شبیه اندوه آدمهای مسن."
حقیقتا نمیدونم دقیقا چه احساسی راجع به این کتاب دارم.
قبلا از این نویسنده، کتاب " در " رو خونده بودم، و اون کتاب من رو تمام و کمال شیفتهی خودش کرد.
اما از ابیگیل خیلی خوشم نیومد.
با اینکه کتاب یک قسمتهاییش به شدت دوست داشتنی و جذاب میشد، و من رو در احساسات (خوشی، غم و ..) غرق میکرد. در بیشتر مواقع، روند اتفاقات کتاب بسیار روتین، معمولی و خسته کننده بود.
بیشتر از همه خسته کننده.
خوندن این کتاب با این قطع و ۶۰۰ صفحه، یک ماه تمام زمان برد، انقدر که اتفاقات این کتاب خسته کننده بود برای من و نمیتونستم ادامهاش بدم و گاها خوندن یک صفحهازش خستم میکرد.
شخصیت پردازیها اصلا قوی نبود، و تقریبا میتونم بگم الان که کتاب تموم شده هیج درک خارق العاده و عمیقی از هیچکدوم از شخصیتها ندارم.
کتاب، سراپا قابل حدس بود، من از ریزترین اتفاقات، از هویت ابیگیل، از جاسوسی ژنرال ازش صحبت میکرد، همهی این هارو، با همون اولین اشارهها به این مسائل حدس زدم.
یک چیزی که بیشتر از همهههه چیز منو اذیت کرد، قهر بچهگانه و رفتارهای بد بچهها با گینا بود. که در مسخرهترین و احمقانهترین شکل خودش قرار داشت و خیلی الکی ادامه دار شد.
من خودم یک زمانی یک دختر ۱۴ ساله بودم، و بهتونمیگم که اصلا از این خبرا نیست، این لول از خویشتنداری، غرور، بدجنسی و هزاران چیز دیگه، اصلا در اون سن وجود نداره.
تنها نکتهای که دوستش داشتم، رابطهی بین ژنرال و گینا بود که بارها قلبم رو گرم کرد و چشمام رو پر از اشک و وجودم رو پر از حسرت.
یک چیز دیگه هم که دوستش داشتم توی این کتاب، روند نوشتار بود. این رو قبلا هم گفته بودم، سابو، داره یک صحنهی خیلی احساسی یا شاد رو توصیف میکنه، و یکهو انگار از وسط اون صحنه فاصله بگیره و بیاد عقب و عقب و عقبتر، و اتفاقات بدی که قراره سر کاراکتر ها بیاد و اونها هنوز ازش خبر ندارند رو برای خواننده در عادیترین حالت ممکن و بی احساس ترین شکل بیان میکنه. و این تضاد خیلی برای من دوستداشتنی بود. دقیقا عین روند زندگی بیرحم. و بارها اشکم رو در آورد.
درمجموع، خوشحالم که خوندمش چون با خودم عهد بستم کتابهای نخوندهام رو بخونم و نصفه کتابی رو رها نکنم، ولی، اگر به عقب برگردم، این کتاب رو نمیخرم و هیچموقع هم نمیخونمش. خوندنش چیزی به من اضافه نکرد.
پ.ن: کتابی که من خریدم، چاپ خیلی قدیمی تری بود، و اصلا ویراستاری درست حسابیای نداشت که این خیلی اذیتم کرد.
"در حال برگشتن به محل سکونت موقتش همان احساسی را داشت که گاهی توی خانه سراغش میآمد وقتی بخاری خاموش میشد و به نظر میرسید گرما از لای دیوارها بیرون میرود. آگاهی به زندگی در جهان غریبهها به او فشار میآورد. زندگی تحت انقیاد مقرراتی که مدام در ضرب آهنگ زندگیاش خلل وارد میکرد زندگی در جایی که هر چیزی که به او تعلق داشت، هر چیزی که جزئی از او بود خیلی خیلی دور به نظر میرسید. در حقیقت آن شب با هیچکدام از آنها احساس صمیمیت نکرده بود: او هم مثل تورما یتیم بود..فقط آدمهای بزرگسال میتوانستند به اندازه او، ورای اشک و آه، تنها و غربب باشند. غوطهور در اندوهی شبیه اندوه آدمهای مسن."
حقیقتا نمیدونم دقیقا چه احساسی راجع به این کتاب دارم.
قبلا از این نویسنده، کتاب " در " رو خونده بودم، و اون کتاب من رو تمام و کمال شیفتهی خودش کرد.
اما از ابیگیل خیلی خوشم نیومد.
با اینکه کتاب یک قسمتهاییش به شدت دوست داشتنی و جذاب میشد، و من رو در احساسات (خوشی، غم و ..) غرق میکرد. در بیشتر مواقع، روند اتفاقات کتاب بسیار روتین، معمولی و خسته کننده بود.
بیشتر از همه خسته کننده.
خوندن این کتاب با این قطع و ۶۰۰ صفحه، یک ماه تمام زمان برد، انقدر که اتفاقات این کتاب خسته کننده بود برای من و نمیتونستم ادامهاش بدم و گاها خوندن یک صفحهازش خستم میکرد.
شخصیت پردازیها اصلا قوی نبود، و تقریبا میتونم بگم الان که کتاب تموم شده هیج درک خارق العاده و عمیقی از هیچکدوم از شخصیتها ندارم.
کتاب، سراپا قابل حدس بود، من از ریزترین اتفاقات، از هویت ابیگیل، از جاسوسی ژنرال ازش صحبت میکرد، همهی این هارو، با همون اولین اشارهها به این مسائل حدس زدم.
یک چیزی که بیشتر از همهههه چیز منو اذیت کرد، قهر بچهگانه و رفتارهای بد بچهها با گینا بود. که در مسخرهترین و احمقانهترین شکل خودش قرار داشت و خیلی الکی ادامه دار شد.
من خودم یک زمانی یک دختر ۱۴ ساله بودم، و بهتونمیگم که اصلا از این خبرا نیست، این لول از خویشتنداری، غرور، بدجنسی و هزاران چیز دیگه، اصلا در اون سن وجود نداره.
تنها نکتهای که دوستش داشتم، رابطهی بین ژنرال و گینا بود که بارها قلبم رو گرم کرد و چشمام رو پر از اشک و وجودم رو پر از حسرت.
یک چیز دیگه هم که دوستش داشتم توی این کتاب، روند نوشتار بود. این رو قبلا هم گفته بودم، سابو، داره یک صحنهی خیلی احساسی یا شاد رو توصیف میکنه، و یکهو انگار از وسط اون صحنه فاصله بگیره و بیاد عقب و عقب و عقبتر، و اتفاقات بدی که قراره سر کاراکتر ها بیاد و اونها هنوز ازش خبر ندارند رو برای خواننده در عادیترین حالت ممکن و بی احساس ترین شکل بیان میکنه. و این تضاد خیلی برای من دوستداشتنی بود. دقیقا عین روند زندگی بیرحم. و بارها اشکم رو در آورد.
درمجموع، خوشحالم که خوندمش چون با خودم عهد بستم کتابهای نخوندهام رو بخونم و نصفه کتابی رو رها نکنم، ولی، اگر به عقب برگردم، این کتاب رو نمیخرم و هیچموقع هم نمیخونمش. خوندنش چیزی به من اضافه نکرد.
پ.ن: کتابی که من خریدم، چاپ خیلی قدیمی تری بود، و اصلا ویراستاری درست حسابیای نداشت که این خیلی اذیتم کرد.