Scan barcode
A review by parmyc
سفر به انتهای شب by Louis-Ferdinand Céline
5.0
ابتداً تنها چیزی که برای توصیف حسم به این کتاب به ذهنم میرسه اینه که بگم «کیف کردم!»
از همون صفحهی اول پر واضح بود که قراره ازم ۵ بگیره. یه سری کتابها از همون خط اول به دلم میشینن.
بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم خودم رو در شخصیت فردینان پیدا کردم. بعد از مدتی به عنوان خواننده اینقدر نسبت به شخصیتش شناخت پیدا میکنید که اول هر فصل میشه حدس زد قراره تو این موقعیت جدید دووم بیاره یا نه.
قلم نویسنده به قدری حرفهایه که شما حتی گذر عمر فردینان رو هم حس میکنید.
و صد البته! ترجمهی شاهکار مرحوم غبرایی. ترجمهای که اینقدر روون و بینقصه که انگار ترجمه نیست، اثر تالیفی خود آقای غبراییه.
بی نهایت کوت محبوب دارم تو این کتاب. تماماً پر از هایلایت و خطخطیه.
اما میخوام این کوت رو بذارم چون تقریباً آخراش بود و به نظرم فلسفه کل کتاب تو همین پاراگراف خلاصه میشه.
«آن طرف، دور دورها، دریا بود. ولی حالا دیگر هیچ میلی نداشتم که تصور دریا را توی ذهنم زنده کنم. کار دیگری در پیش داشتم. هر چه سعی میکردم که خودم را به راه دیگری بزنم و روبروی زندگیم قرار نگیرم فایدهای نداشت، همه جا روبرویش قرار میگرفتم. هر گوشهای خودم را میدیدم. در بدری من دیگر تمام شده بود. حالا نوبت دیگران بود!… پرده صحنه زندگی پایین افتاده بود! همه ما به آخر خط رسیده بودیم!…»
از همون صفحهی اول پر واضح بود که قراره ازم ۵ بگیره. یه سری کتابها از همون خط اول به دلم میشینن.
بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم خودم رو در شخصیت فردینان پیدا کردم. بعد از مدتی به عنوان خواننده اینقدر نسبت به شخصیتش شناخت پیدا میکنید که اول هر فصل میشه حدس زد قراره تو این موقعیت جدید دووم بیاره یا نه.
قلم نویسنده به قدری حرفهایه که شما حتی گذر عمر فردینان رو هم حس میکنید.
و صد البته! ترجمهی شاهکار مرحوم غبرایی. ترجمهای که اینقدر روون و بینقصه که انگار ترجمه نیست، اثر تالیفی خود آقای غبراییه.
بی نهایت کوت محبوب دارم تو این کتاب. تماماً پر از هایلایت و خطخطیه.
اما میخوام این کوت رو بذارم چون تقریباً آخراش بود و به نظرم فلسفه کل کتاب تو همین پاراگراف خلاصه میشه.
«آن طرف، دور دورها، دریا بود. ولی حالا دیگر هیچ میلی نداشتم که تصور دریا را توی ذهنم زنده کنم. کار دیگری در پیش داشتم. هر چه سعی میکردم که خودم را به راه دیگری بزنم و روبروی زندگیم قرار نگیرم فایدهای نداشت، همه جا روبرویش قرار میگرفتم. هر گوشهای خودم را میدیدم. در بدری من دیگر تمام شده بود. حالا نوبت دیگران بود!… پرده صحنه زندگی پایین افتاده بود! همه ما به آخر خط رسیده بودیم!…»