You need to sign in or sign up before continuing.

liambornofshadows's profile picture

liambornofshadows 's review for:

2.0

می‌دونید، از اینکه تمرکز کتاب‌های معمایی بر این هست که پلات‌توییست‌های کتاب قابل‌حدس نباشن کمی تا اندازه‌ای بدم میاد؛ چون برای کتابی مثل این کتاب وقت می‌ذاری و وقتی به انتهاش می‌رسی، با خودت فکر می‌کنی به غیر از اون پلات‌توییست‌ها چی داشت و جوابی نداری. این به تنهایی کتابی رو بد نمی‌کنه، ولی خب این کتاب حداقل باید دو سومش جلو بره تا تازه وارد رونمایی از پلات‌توییست‌ها بشیم. البته نباید از حق گذشت و اعتراف می‌کنم روش نویسنده برای مخفی کردن واقعیت امر دقیقا بیخ گوش خواننده واقعاً بد نبود، با وجود ساده بودنش کاربردی بود.

اگر دارید این ریویوی دارای اسپویل رو می‌خونید، حدسم بر این هست که کتاب رو خوندید یا حداقل در جریانید توش چه خبره، بنابراین خود داستان رو دوباره شرح نمی‌دم و فقط این خلاصه رو ازش می‌نویسم که داستان درباره‌ی زوجی هست که می‌خوان با یک اقامت آخرهفته‌ای در کلیسای قدیمی‌ای در اسکاتلند، سعی کنن به هم نزدیک بشن و ازدواجشون رو نجات بدن. داستان رو از نظر روایتی می‌تونیم به سه بخش نامه، فیلم‌نامه و داستان تقسیم کنیم که بخش‌های نامه شامل نامه‌هایی به فاصله‌ی یک سال هستن و عنوانشون هدیه‌ای هست که زوج‌ها برای خوشبختی و ادامه پیدا کردن زندگی مشترک بهتره به هم اهدا کنن، گرچه با توجه به اینکه روز خود ازدواج حلقه رد‌وبدل می‌شه که یکی‌اش نگین، یا «سنگ» گرانبها داره و سالگرد اول هدیه‌اش کاغذه، اول انتظار داریم نامه‌ها با عنوان تکرارشونده‌ی «سنگ، کاغذ، قیچی» پیش برن و اسم داستان از اونجا بیاد. بخش فیلم‌نامه دوتا زاویه‌دید اول‌شخص داره: آدام و آملیا. بخش داستان که انگار تنها یک شخصیت سوم‌شخص داره، راجع به رابین هست. فکر می‌کنم این همچنین یه اشاره‌ی جالب به ایزوله‌سازی‌ای هست که رابین انجام می‌ده. پلات‌توییست اصلی داستان این هست که برخلاف تصور خواننده در ابتدای کتاب، آملیا نویسنده‌ی نامه‌ها نیست و همسر دوم آدام، هم‌چنین دوستی هست که آدام باهاش به همسر اولش خیانت کرده، بلکه رابین، همسر اول آدامه که اون‌ها رو نوشته. پلات‌توییست‌های دیگه‌ای که در طول کتاب داریم، مشخص شدن اینه که رابین دختر هنری وینتره، اینکه آملیا دختری بوده که ماشینی که به مادر آدام زد و باعث شد بمیره رو دزدید و نهایتاً اینکه آدام پشت ماشین بوده و به مادرش زده، برای همین هم اون صحنه توی ذهنش حک شده. (وانمود کنیم خلاصه گفتم و اصلا هم نهایتاً کل داستان رو شرح ندادم.)
ضمناً من حس می‌کنم کلمه‌های کلیدی سال که اول نامه‌ها می‌اومدن احتمالا نقش مهمی داشتن، اما تنها چیزی که من ازشون فهمیدم این بود که انگار پیش‌روایتی از خود نامه می‌دادن و نه چیز دیگه. ولی فکر می‌کنم هدفشون چیز دیگه‌ای بوده که من متوجهش نشدم.

برای داستان‌های معمایی، هیجان حل کردن معما بخش مهمی هست که باید اجرا بشه. حالا نمی‌دونم این غلط‌های تایپی و ویرایشی فراوان بود که واقعاً این هیجان رو از من گرفت، یا خود کتاب موفق نشده هیجان کافی رو ایجاد کنه. اما تصمیم گرفتم این رو ایراد ویرایش بد کتاب بدونم و بابتش از خود کتاب امتیاز کم نکنم.
و خب، اینکه محوریت داستان زوجی بودن که مدام به هم دروغ می‌گفتن و موارد مختلف رو از هم مخفی می‌کردن واقعاً کمکی به دوست داشتن بیشتر داستان نمی‌کرد، چون در بیشتر طول کتاب داری از میزان ارتباط نادرست اون‌ها عذاب می‌کشی و بنابراین کل کتاب برات تبدیل می‌شه به یک سوءتفاهم بزرگ که می‌تونست هرگز رخ نده، اگر شخصیت‌ها کمی، فقط کمی، بهتر عمل می‌کردن. ولی گمونم اون‌وقت هیچ‌وقت داستانی هم نداشتیم.

توی یک ریویوی دیگه خوندم که یکی از نقاط قوت این کتاب، این بود که هر شخصیت دید و برداشت خودش رو از شخصیت‌های دیگه داره و تفاوتشون رو می‌تونی ببینی که من هم باهاش موافقم. کتاب بیشترش اول‌شخصه و حتی قسمت‌های سوم‌شخصی که داریم هم باز انگار توی مغز شخصیت نشستیم و داریم به داستان نگاه می‌کنیم، پس زاویه‌دید اون داره روی زاویه‌دید ما تغییر می‌کنه و این زاویه‌دیدهای مختلف شبیه آینه‌های عجیب‌غریبی هستن که تصویر هر شخصیت توی هر آینه که بیفته، تصویری کاملاً متفاوت ایجاد می‌کنه. البته گمونم این هم یکی از مشخصه‌های کتاب‌های معمایی هست، چون خیلی خوب می‌تونه به مخفی‌سازی نشانه‌های یک پلات‌توییست کمک کنه. هر چی هست، دیدنش لذت‌بخشه.
اوه، و مسئله‌ی دیگه اینکه کتاب طوری پیش می‌ره که خواننده با خودش فکر می‌کنه از سه نفر حاضر در اون مکان، حداقل یکی‌شون قراره به قتل برسه که البته همین‌طور هم می‌شه، اما خواننده هیچ‌وقت قتل رو نمی‌بینه و فقط نتایجش رو می‌خونه. نمی‌دونم، حس می‌کنم این همون قولی هست که سندرسون توی مسترکلسش راجع بهش حرف زد و حس می‌کنم نویسنده اون‌قدر داستان رو به این سمت پیش برد که خواننده حس کنه بهش قول یک قتل داده شده، فقط برای اینکه بهش برسه و ناامید بشه. انگار اون قول برآورده نشده.

بخوام یه جمع‌بندی بکنم، امتیازی که واقعاً به این کتاب می‌دم 5/10 هست و متأسفانه حس می‌کنم نهایتاً بیشتر کتابی ترندشده بود، تا کتابی معمایی و واقعاً خوب. اون‌قدری که دوست دارم کتاب معمایی نخوندم، اما می‌دونم انتظار آدم‌ها از یه معمای خوب چیه و می‌دونم اگر به دنبال معما هستید، این کتاب بهترین گزینه نیست و بنابراین می‌تونم بگم کتابی نیست که به کسی پیشنهادش کنم.

و... گمونم همین. حرف دیگه‌ای راجع به کتاب ندارم که بزنم. :)
The End