A review by dream_mmdi
سال بلوا by عباس معروفی

4.0

یک روز میرم برلین کتابخونه‌ی هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسه‌ها باشه بشنوه میگم: همه‌ی هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصه‌ی من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونه‌ام و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بی‌رنگش به پیرهن سرمه‌ای تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقده‌گشایی.
اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشه‌ی کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسی‌های غاییِ هستی‌شناسانه‌اش کنار بیاد و فانومنولوژی‌ش قولنج کرده .
____________________
کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریه‌تون بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )

داستان ساده بود، مثل قصه‌های مادربزرگ‌ها، از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی.
چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید .
میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره