A review by dream_mmdi
Julius Caesar by William Shakespeare

5.0

هربار که با خواهرم به کتابفروشی میرفتیم، دم همان ورودی از هم جدا می‌شدیم. او به طرف قفسه‌ی کتابهای نوجوان می‌رفت و من به تازه‌های نشر سر می‌زدم. من همیشه گیج و مبهوت بین آن‌همه کتاب چرخ می‌خوردم، ورق می‌زدم، می‌خواندم، و دست آخر کتابی به پیشنهادِ پسر فروشنده‌ی مو فرفری می خریدم. اما خواهرم تکلیفش روشن بود. همیشه اولین انتخابش شکسپیر بود و بعد هرچیز دیگری که بنظرش جذاب و خواندنی می‌آمد، مثل دارن_شان یا بچه‌ی چلمن، داستانهای ترسناک...
به خانه نرسیده شروع میکرد به خواندن، گاهی بلند و بیشتر زمزمه کنان . در میان جمله‌ها غوطه می‌خورد یا انگار در خلایی مقدس شناور بود. آنقدر میدانم که در لذتی حقیقی غرق می‌شد، از چرخش شاداب مردمک چشمها و کشیدگی ملایم روبه بالای لبهاش این را می‌فهمیدم. زیباتر می‌شد...
حالا هروقت هرجا اسم شکسپیر را بشنوم، روی هر کتابی بخوانم، امکان ندارد که به یادش نیوفتم ، نلرزم و قلبم مچاله نشود. شکسپیر برای من متعارف است با خواهر.
چقدر دلم برای حرف زدن با خواهرکم تنگ شده. برای شنیدن صدایش، برای کتاب خواندنش، برای آه بلندی که وسط خواندن جمله‌های طولانی، وقتی نفس کم می‌آورد می‌کشید. برای خیلی چیزها. بیشتر از هرچیز برای همان کشیدگی شوخ گوشه‌ی لبش موقع کتاب خواندن. چند روز قبل که هم جمعه بود و هم برف، و دلتنگی‌ش به سینه‌ام پنجه می‌کشید، برای شنیدن صدای فرشته‌ام به کتابهایش پناه بردم. کتابش را ورق زدم ، رد انگشتان معصومش را روی کاغذ تاخورده بوسیدم، دلتنگ‌تر شدم.
خواهرم رفته ولی هرگوشه‌ی دنیا چیزی از او را به یادم می‌آورد.

.
.
.
درباره کتاب:

به دلْ گفتم: «کدامین شیوه دشوار است در عالم؟»
نفَس در خون تپید و گفت: «پاسِ آشنایی‌ها»

بیدل دهلوی