A review by yvfhl
War Storm by Victoria Aveyard

3.0


*There's also an English review :)

میدونم میدونم پایانش واضح بود، میدونم شخصیت اصلی فوق العاده تاکسیک بود (از نظر من حداقل)، میدونم فقط به خاطر این که ببینم سر میون چه بلایی میاد تونستم تحمل کنم و تا آخر بخونم، میدونم انقدر فیلر داشت که حالت بد میشد و فلان و بهمان. ولی با وجود از ضعفهای خیلی بزرگی که کتاب "ملکه سرخ" داشت، بازم واسم یکی از کتابای فراموش نشدنیه. صرفا به خاطر شخص شخیص "میوِن". واقعا برام مفهوم درد رو ادا کرد و چنان تنها و بی کس بود که داستان زندگیش باعث شکسته شدن قلب هر کسی میشد. این که چطور وقتی از بدو تولدش مثل یه موش آزمایشگاهی باهاش برخورد شد، وقتی با عنوان خیر و صلاح خودش بهش آسیب جبران ناپذیری زده شد، وقتی همیشه خدا بهش بی توجهی میشد و به قول خودش همیشه "سایه آتیش" بوده، تونسته این قدر قوی باشه هرچند از لحاظ ظاهری؛ چون واقعا نمیشه کسی رو متصور شد ک این همه زجر بکشه و بعد چند سال روانی نشه. هرچند اون اتفاقا اثر خودشو روی میون گذاشت و باعث شد کمبود هایی داشته باشه که مسبب یه سری اعمال عجیب ازش باشن.
اگه تنهایی و درد آدم بودن بدون شک به میون کالور بدل میشدن. کسی اونقدر تنها بود که کسایی که مسبب اصلی مشکلاتش بودن رو از صمیم قلب دوست داشت (شاید چون تنها کسایی بودن ک بهش حداقل کمی توجه نشون میدادن هرچند از جنبه منفیش)، کسی که به وضوح از خودش متنفر بود و در روز هزاران بار احساس تهی بودن میکرد، کسی که رسما به کسی که عاشقش بود التماس کرد پیشش بمونه و تنهاش نذاره چون به معنای واقعی کلمه بعد اون آدم هیچ کس میون واقعی رو نمیشناخت؛ و درد بزرگ این بود ک اون شخص نه تنها ترکش کرد و بارها روش تف انداخت، بلکه مادرشم جلوی چشمش کشت و بارها بهش گفت که ازش متنفره (این که میون بعد از این ماجرا بازم اون دخترو دوست داشت واقعا به نظرم دردناک بود چون اون به احتمال زیاد بیشترین حد مفهوم عشق رو بهش رسونده بود و بهش فهمونده بود با وجود همه اینا بازم یه انسانه. و تو چقدر میتونی تنها باشی که با چنگ و دندون به باقی مونده های داراییات بچسبی تا شاید کاری که میکنی ذره ای شبیه زندگی باشه)
میون کالور مرد. و خیلی تنها مرد. به طوری که وقتی کشتنش نویسنده با قباحت تمام نوشت در حال لبخند زدن مرد. خب معلومه کسی که لحظه ای توی زندگیش طعم آرامش و شادی رو نچشیده، مرگ رو با لبخند درآغوش میگیره.
یه چیزی که واقعا ازش در عذابم برادر میون بود. شاید کسی بود که واقعا به میون اهمیت میداد و میخواست کمکش کنه. ولی نکرد و عقب کشید. شاید می‌ترسید یا شایدم دلایل دیگه، ولی اگه کال اونطوری ک میخواست به میون کمک می‌کرد شاید میون به اینجا نمی‌رسید. البته من کال رو سرزنش نمیکنم چون شاید اگه خودمم بودم عرضه انجام شو نداشتم. یا مثل خیلی از آدمای دیگه که درد کشیدن آدمای دیگه رو میبینن و چون فکر میکنن کمکی نمیتونن بکنن کاری هم انجام نمیدن. و همین باعث میشه آدمای دیگه توی ناامیدی و رنج غرق بشن.
این کتاب از اون کتابایی بود که شدیدا قلبم مچاله شد سرش. از اونایی که حاضری هر کاری بکنی تا برای چند ثانیه بری پیش اون شخصیت و همه درداشو ازش بگیری و با تمام وجود بغلش کنی. پیشش باشی و هیچی نگی و فقط بهش بفهمونی که لعنتی تو تنها نیستی و من دوست دارم. چون واقعا همین جمله میتونست زندگیشو تغییر بده ولی خب نبود کسی که این لطف رو در حقش بکنه.
ولی با وجود همه اینا، شاید قصد واقعی نویسنده این بوده که بفهمونه رفتار و کارای ما میتونه نتایج فجیع و ناخواسته ای روی زندگی بقیه داشته باشه


The plot, the characters, everything was great. But I really wished it had a bit of character development. Unfortunately, everyone was the same as they were at the beginning. And I really wanted Mare to understand Maven and instead of this meaningless hatred, tries to heal him. But She teased and hurt him as much as she could. How much a person can be heartless and idiot? I don't know. I really wished they could heal Maven with Titon's ability. But they just didn't bother, and that mocks me off. I wish Maven to rest in peace. He was the best character in the whole series. I think he is happy with Thomas out there...