You need to sign in or sign up before continuing.

parmyc's Reviews (271)


I am wholeheartedly sad cause i didn’t like this book as much as i intended to :(
Don’t get me wrong, i really liked it. 4 fucking stars is quite allot considering i gave almost half of the books i read this year 1 or 2.
But i thought I’m gonna be much more satisfied with it.

The first 50% of it was great. The twists, the schemes, conversations, fights, everything.
Laurent and Damen were exactly how i wanted them to be. To be honest, they had one of the best spicy slow-burn enemies to friends to lovers to enemies to political allies to lovers trope of all time.
But… Even though the ending was good, i expected something more… epic. I felt like it could be so much more than some mind-fucking games that we already had in Prince Gambit. (The Kastor scene was good tho. Loved that.)

Anyway, despite all that, i really enjoyed the series. Remarkably beautiful and engaging. Definitely disturbing at first, but also definitely worth the hype.

“Having made the decision to let Damen in, Laurent had not gone back on it. When the walls went up, it was with Damen inside them.”
— 3.5

Wish I could turn back time, to the good old days, when there was no FUCKING BOOKTOK TO TRICK ME INTO READING SOME CHEESY ASS BOOKS ABOUT SOME LAME ONE DIMENSIONAL CHARACTERS WRITTEN BY AUTHORS WHO HAVE NO IDEA WHAT THE FUCK THEY ARE TALKING ABOUT.

خیلی سال پیش زمانی که دانش آموز راهنمایی بودم، احتمالاً سال هفتم یا هشتم، قرار بر این شد که برای درس ادبیات یک انشای موضوع آزاد بنویسیم. اون زمان تقریباً تمام کتابهایی که میخوندم فانتزی بودن و شناخت خاصی از نویسندگان رئال و کلاسیک نداشتم. الان یادم نمیاد کجا، شاید تو تلگرام بود شایدم اینستاگرام، اما با یک تیکه کتاب از یک نویسنده فرانسوی روبرو شدم که اسمش رو هم ننوشته بودن. صرفاً یک پاراگراف ازش گذاشته بودن اونجا:

— به شکل نامشخصی خیال داشتم خودم را از بین ببرم تا دست کم یکی از این هستی های زائد کم شود. ولی حتا مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه‌ام، خونم روی این سنگ‌ریزه ها، بین این گیاهان، در عمق این باغ خندان. حتا گوشتِ خورده شده در دل خاک هم زیادی بود، و بالاخره استخوان‌هایم، پاک شده و پوست کنده و تروتمیز مانند دندان هم زیادی بودند: من تا ابد زیادی بودم.

یک چیزی در رابطه با این متن وجود داشت که به شدت ذهنم رو به خودش درگیر کرد. در نهایت بر اساسش یک داستان نوشتم که توش، شخصیت اصلی بعد از مرگ مادربزرگش که تنها سرپرستش بود به شهر دوران کودکیش برمیگرده، اما اینقدر تو این مدت عوض شده که نه مردم شهر میشناسنش نه خودش دیگه حس تعلق خاطر به اون شهر داره. احساس یک آدم فضایی رو داره تو سیاره‌ای که بهش تعلق نداره. یه غریبه. یه اضافی. وسطای داستان از دید شخصیت اصلی این پاراگراف رو اضافه کرده بودم.
معلم ادبیات اون سالهام، خانم کیخسروی، که ارادت بسیار زیادی بهش داشتم و دارم ازم پرسید که آیا این داستان رو خودم نوشتم؟ بهش گفتم بله. به جز اون تیکه، که نمیدونم مال کیه و تمام داستان رو محور همون یک پاراگراف شکل دادم. فقط میدونم مال یک نویسنده فرانسویه.

امروز بعد از این همه سال میدونم اون نویسنده فرانسوی ژان پل سارتر بود و اون متن مال کتاب «تهوع»
موقع خوندن وقتی به این تیکه رسیدم چند ثانیه طول کشید تا ذهنم پردازشش کنه. یه بخشی از وجودم تمام این سالها ناراضی بود که چرا هیچ وقت نفهمیدم اون متن مال کی بوده. هربار هم که سرچش کرده بودم چون کامل یادم نبود به نتیجه خاصی نرسیدم.
اینارو گفتم، که درنهایت بگم به همین علت «تهوع» باوجود کاستی هاش، احساسی رو در من زنده کرد که نمیدونستم وجود داره. کتاب بالا و پایین زیاد داره. اواسط افت میکنه اما دوباره خودش رو میکشه بالا. با اینکه بخش قابل توجهی از داستان از حواس پرت بودن شخصیت اصلی و پرش هاش به موضوعات مختلف و بی ربط خسته شدم؛ اما تونست اتمسفری رو خلق کنه که توش تهوع به خوبی حس میشد. و خب، مطمئنم هدف این داستان هم چیزی جز این نبوده.

شاید خنده دار به نظر برسه اما یک بخش دیگه هم از داستان بود که من چندین سال پیش وقتی حال روحی خوبی نداشتم استوریش کرده بودم. اما اینبار میدونستم مال کیه، به مرور یادم رفته بودم. گاهی اوقات بعضی از افراد بدون اینکه آگاه باشیم تاثیر بزرگی روی کیفیت زندگیمون میذارن. ژان پل سارتر برای من، همون تاثیر بزرگی بود که تا سالها از وجودش آگاه نشدم.

— چنان تنهایی وحشتناکی می‌دیدم که به فکر خودکشی افتادم. چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ‌کس، مطلقاً هیچ‌کس، از مرگم متاثر نخواهد شد و در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.

اول از هرچیز باید بگم که این ریویو بیشتر حکم یک جمع بندی برای خودم رو داره. اگر حوصله ریویو های طولانی رو ندارید کل حرفم رو براتون در این جمله خلاصه میکنم که «این یکی از بهترین کتابهایی بود که در زندگیم خوندم و شدیداً پیشنهادش میکنم.» there it is. کارتون رو راحت کردم. میتونید به زندگیتون ادامه بدید.

اما برای اون سری از دوستانی که بدشون نمیاد بدونن “چرا؟” here’s to you عزیزانم:

نمیخوام در رابطه با موضوع داستان پرحرفی کنم.
اگر خلاصه داستان رو خونده باشید میدونید که راجع به خانواده کارامازوف و روابط بینشونه. عنصر پررنگ داستان پدرکشیه. میشه گفت از صفحه‌ی اول مشخصه که اینقدر روابط بین پدر خانواده و پسرهاش تیره و تاره که در یک نقطه‌ای از داستان همه چیز قراره از هم بپاشه. همه منتظرن پدر خانواده به قتل برسه؛ همه هم میدونن کی قراره این کار رو بکنه. سوال اینجاست که کِی؟ و آیا واقعاً قاتل قابل حدسه؟
برای من، پررنگ ترین عنصر داستان شخصیت پردازی بود.
بدون شک یکی از بهترین شخصیت پردازی های ممکن رو داشت و با اینکه مثل هر رمان روسی دیگه پر از شخصیت هایی بود که ته اسمشون با -ییچ- تموم میشد، هر شخصیت یک دنیای متفاوت داشت.
اما چیزی که این تفاوت شخصیتی رو جالب تر میکرد این بود که با وجود تمام تفاوت های بنیادین، این حس به آدم دست میداد که همه کرکترها درواقع وجوه مختلف یک شخصیت ان.

احتمالاً تا ابد هربار در زندگیم سه تا برادر رو از نزدیک ببینم یاد برادران کارامازوف بیوفتم. جالب اینکه هنوز نمیتونم دقیق بگم کدوم یک از برادرها، برادر مورد علاقم بود؟ آلکسی، ایوان یا دمیتری؟
اینجا واقعاً جا داره راجع به هرکدومشون چیزی بگم.

اسکار وایلد یک بار گفته بود «تفاوت بین یک قدیس و گناهکار اینه که گناهکار گذشته داره و قدیس آینده.»
این جمله، بهترین توصیف برای سومین برادر، آلکسیه.
آلکسی، یا به قول معروف آلیوشا، اول داستان به عنوان شخصیت اصلی معرفی میشه. اما هرچی جلوتر میریم میبینیم که در واقع شخصیت اصلی ‌ای وجود نداره. همه شخصیت ها پررنگ‌ان و در واقع چیزی که آلیوشا رو نسبت به بقیه پررنگ تر میکنه اینه که آلیوشا همه جا هست.
همه به آلیوشا اعتماد دارن، باهاش درد و دل میکنن و بهش پناه میبرن. انسجام داستان به عهده آلیوشاست.
اما چه نکته دیگه ای راجع به آلیوشا وجود داره که اون رو خاص میکنه؟ اون یک قدیسه. آلیوشا، به عنوان فرزند آخر خانواده‌ای که به شهوت پرستی و بی بندوباری معروفه، منش یک قدیس رو داره و مرید صومعه است.
شخصیتی مثل آلیوشا، درحالت عادی، جذابیتی برای من نداره. از چنین شخصیت هایی معمولاً انتظار این رو نمیره که غیرقابل پیش بینی باشن. انسان های معتقدی ان که تمام عمر در یک مسیر میرن جلو. اما آلیوشا یک کارامازوفه. لفظ “کارامازوف بودن” عملاً یک دلیل محسوب میشه: که اگر کسی کارامازوفه، پس قطعاً در ذاتش شیطان رو داره. برای همین آلیوشا، یک قدیس آینده‌داره. شخصیه که ما میدونیم پاک و از گناه به دوره، اما هیچ تضمینی به این آینده روشن نیست، چرا که هرچی نباشه این پسر یک کارامازوفه.

برادر دوم، ایوان، کسی که من بیشترین همزادپنداری رو باهاش داشتم و درک شخصیتش از همه برام راحت تر بود، یک خدا ناباورِ غمگینه. این شخصیت بخاطر عدم ایمانش قطب مخالف آلیوشاست که شدیدا‌ً به دین و ایمان پایبنده. اما اگر بیشتر دقت کنیم، در واقع مکمل شخصیتی آلیوشاست. ایوان، نصف بیشتر زندگیش رو تو ذهنش گذرونده و هرچیزی رو زیرسوال میبره. تحصیل کرده‌ست و رویکردهای مذهبی رو به سخره میگیره. در جمع، تا جای ممکن حرف نمیزنه و نظراتش رو پیش خودش نگه میداره. چیزی که آلیوشا رو به زندگی متصل میکنه “ایمان” عه و چیزی که ایوان رو به زندگی متصل میکنه «”وجدان”
هیچ چیز برای ایوان از وجدان خودش مهم‌تر نیست. وجدان نا راحت برای ایوان حکم مرگ رو داره. با وجود عشقی که به زندگی داره، نمیتونه تصور کنه با وجدان کدر زندگیش رو پیش ببره.
۲ فصل در این داستان برای من بسیار تکان دهنده و memorable بود که از قضا، جفتش متعلق به اعتقادات درونی ایوانه. «مفتش اعظم» و «شیطان. بختک ایوان فیودوروویچ» این دو فصل، اینقدر قوی و remarkable ان که حتی میتونن جدا از کتاب خونده بشن.

و اما بزرگترین برادر، دمیتری. یک جایی از داستان، شخصی دمیتری رو تجلی روح روسیه توصیف میکنه. صالح حسینی در بخشی از نوشته اش دمیتری رو به “بز عزازیل” تشبیه میکنه. دمیتری، تندخو، خشمگین، سبک‌سر و انتقام‌جو عه. در عین حال، اشعار شیلر رو از بَره و کوچکترین مشکلی دل آزرده اش میکنه. دمیتری تصمیمات impulsive داره. کسی که داستان رو جلو میبره، دمیتریه.
کسی که از ثبات روابط و آرامش فضا مطمئن میشه، آلیوشاست.
و کسی که سعی میکنه پاشو از تمام این ماجراها بکشه بیرون، ایوانه.
همون طور که گفتم، با وجود تفاوت‌های بنیادین بین این شخصیت ها، این حس همیشه با آدم همراهه که در واقع این افراد، این سه برادر، بخش های مختلف از یک شخصیت ان.

جدای از این سه برادر، که هر سه برای من شدیدا‌ً عزیزن، فئودور (پدر منحوس خانواده)، اسمردیاکف (یکی از مهم ترین شخصیتهای داستان از نظر من)، پدر زوسیما ( تنها روحانی‌ای که در زندگی بهش علاقمند شدم) و چندین تن از عزیزان دیگه که اسماشون سخت بود و املای درستشون یادم نیست، همگی خوش ساخت و منحصر به فرد بودن.

خوانش این کتاب دقیقاً یک ماه برای من زمان برد.
و با وجود اینکه یکی از طولانی ترین کتابهایی بود که تا به امروز خوندم (۱۱۰۵ صفحه به صورت دقیق) ابداً خستم نکرد و اتفاقا‌ً شدیداً استقبال میکردم اگر طولانی تر میبود.

ختم کلام برای اون عزیزانی که تا اینجا این متن رو خوندن (damn. thank you.)، اگر دلتون یک درامای خانوادگی میخواد که با قتل همراه باشه و باورهای مذهبیتون رو هر چند صفحه یک بار قلقلک بده، این کتاب برای شماست.

even though the writing was captivating, it was not good enough to make me love this book. the plot got boring and the characters were fucked up.

دیگه هیچ وقت به پیشنهاد فروشنده هایی که از قیافشون معلومه high اومدن سرکار، کتاب نمیخرم.

I’m taking my old statement back.
The one in which i claimed that TLP is my favorite romance book of the year. I’m cheating on a Hazelwood novel with another Hazelwood novel. (and yes, i feel guilty about it.)
Love On The Brain, AKA my new obsession, is my favorite romance book of the year. and upcoming years. favorite romance book of the decade. and here’s why:

(Sjkkynajqavcymjklijgsectivkapeosjwdjwpdnwbsoxntlvvfnxoakwbzoqjjalajwoqlfnap.)

The plot! I liked it so fucking much. You could easily sense how much of a progress Ali had from TLP to this one. It was more complex and the ending was amazing!! (the little twist it had at the end? Lmao yes to that.) everything was better in LOTB. No potential was wasted.

The characters! Was Bee, Olive 2.0? Hmmm. Yes and No. they sure had similarities but she still felt original to me. Same with Levi and Adam. Levi felt more like a real character to me than Adam. (no offense to Adam Carlsen, the love of my life, the object of all my desires.)
Bee and Levi had more depth comparing to Olive and Adam. Their conversations were well written. Their relationship was everything i expected it to be and their closure had me smiling to myself like an idiot. The one thing i really liked about Levi was how he TALKED. how he finally learned to channel his feelings and put them into words. His confession was one of my favorite book-love-confessions of all time.
And i loved how Bee was a fucking pro in her career! Her obsession with Marie Curie was interesting af.

The jokes! God. I laughed my ASS off with this book. The only author that could do that to me was Rainbow Rowell. Then Ali Hazelwood joined the club. Now it’s Rainbow and Ali all the way to hell and heaven but mostly hell because who am i kidding. The puns were hilarious. I can’t remember when was the last time i laughed this hard reading a book. (I do. It was January 2022. The Love Hypothesis.)

P.s: I’m using this opportunity to say that i forgive Ali for what she wrote in Below Zero (Tits. Hills on mars.) i pretend that never existed. Yoda best romance author, baby.