Take a photo of a barcode or cover
adventurous
funny
tense
medium-paced
Plot or Character Driven:
A mix
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Complicated
adventurous
funny
inspiring
lighthearted
mysterious
fast-paced
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Yes
adventurous
emotional
funny
inspiring
mysterious
fast-paced
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
No
adventurous
emotional
funny
medium-paced
Plot or Character Driven:
A mix
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Yes
adventurous
emotional
funny
inspiring
lighthearted
fast-paced
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Yes
This was a really entertaining book. It made me realize that I will probably always like whatever Rick Riordan puts out, even though I feel like this one was definitely targeted towards a younger audience.
I thoroughly enjoyed the musical references (I will never get tired of someone mentioning Taylor Swift in anything) and although some of the jokes were clearly meant to be read by a 14 year old, I still found the book funny. Will definitely read the last one, especially because I really want to see Magnus meet Percy (!).
3.5/5⭐️
I thoroughly enjoyed the musical references (I will never get tired of someone mentioning Taylor Swift in anything) and although some of the jokes were clearly meant to be read by a 14 year old, I still found the book funny. Will definitely read the last one, especially because I really want to see Magnus meet Percy (!).
3.5/5⭐️
adventurous
challenging
funny
lighthearted
mysterious
relaxing
medium-paced
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
No
adventurous
funny
fast-paced
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
adventurous
funny
mysterious
medium-paced
Plot or Character Driven:
A mix
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
No
Ok. Finally! Last 20 chapters were so long to me.
_معمولا وقتی مردم سعی میکنند من را بکشند، اعتراض میکنم.
_آن ها به هیچکس اعتماد نداشتند. چرا باید به کسی اعتماد میکردند؟ همین باعث میشد بیشتر برای آشنایی با آنها تلاش کنم. کسانی که تنهایی را ترجیح میدادند، معمولا بهترین داستان هارا تعریف میکردند. آنها از همه جالبتر بودند و زیرکانهترین راهها را برای زندهماندن بلد بودند.
_پرسیدم: "میتونی نورس کهن بخونی؟" "نورس کهن که کاری نداره. اگه زبون سخت میخوای، سعی کن عربی یاد بگیری."
_"سخت نیست که باور داشته باشی یه چیزی هست که از همهی موجودات نورسی که باهاشون رودررو میشیم، قدرتمندتره؟ مخصوصا اگه... ناراحت نشی ها.. اگه هیچ کاری برای کمک بهت نکنه؟" سم زیرانداز نمازش را توی کیفش گذاشت. "هیچ کاری نمیکنه، دخالت نمیکنه، مجبور نمیکنه... بهنظر من که این خیلی مهربانانهتر و الهیتره؛ تو موافق نیستی؟"
_آیا از اینکه هویتش را به نمایش بگذارد، احساس غرور میکرد یا حسی شبیه تنبیه داشت؟ چیزی که دائما جایگاه فرودستش را به او یادآوری میکرد. به این نتیجه رسیدم که ترکیب اینها از همه وحشتناکتر است: هویتت را به ما نشان بده و از آن شرمگین باش.
_جن کوچک خندان، تنها چیز شاد در این اتاق بود که... آن هم مرده بود؛ مثل بقیهی چیزهای این اتاق، در زمان متوقف شده بود.
_باعجله، برگشت به... همانجایی که باید در آن میماند؛ جایی که جلوی چشم نباشد، اما وقتی صدایش میکنند، بشنود.
_به شانهی امیر زدم. "هیچیشون نمیشه. قوی باش، پسر! حالا میتونم دِینم رو بابت همهی اون فلافلهایی که وقتی بیخانمان بودم، بهم میدادی، اَدا کنم. من حالا میتونم نُه جهان رو نشونت بدم." امیر نفس عمیقی کشید؛ اما حسابی شجاعت به خرج داد و نه از حال رفت، نه زانوهایش را بغل گرفت و نه گریه کرد. البته همهی اینها واکنش های کاملا معقولی به فهمیدن این نکته است که موجوداتی با صداهای جیغجیغی در آسمان وجود دارند که شمارا دعوت میکنند از رنگینکمانشان بالا بروید. گفت: "مگنس؟" "چیه؟" "یادم بنداز دیگه بهت فلافل ندم."
_همانموقع، سَروکلهی امیر با غذا پیدا شد. یک سینی پر از کباب بره، دُلمه، فلافل، کیبه و دیگر خوراکیهای بهشتی را جلویمان گذاشت و اولویت های زندگیام را به یاد آوردم.
_اینجاست که بیشتر افراد به خاک میافتند و امیدشان را از دست میدهند. وقتی میگویم بیشتر افراد، خودم را میگویم.
_"فضای باز رو دوست دارم. من و چندتا از بچههای کارگاه سفالگریم توی بروکلین ویلِج عادت داشتیم بریم کوه؛ فقط واسه اینکه فرار کنیم." احساسات بسیاری در دو کلمهی آخر 'فرار کنیم' جا گرفته بود.
_هنوز خبری از سمیرا و هارتستون نبود. سعی کردم آنهارا در حالی تصور کنم که در امنیت کامل در خانهی اوتگارد-لوکی کنار آتش نشسته اند، ماجراهایشان را برای هم تعریف میکنند و غدای خوبی میخورند؛ اما در عوض چندین غول را کنار آتش تصور میکردم که ماجرای آدمیزادهایی را که دیشب خورده بودند، برای هم تعریف میکردند. به مغزم گفتم: بس کن دیگه! مغزم جواب داد: تازه، عروسی هم فرداست. دست از سرم بردار!
_چندین آچار، اَره، پیچگوشتی و چکش های پلاستیکی روی تختهای که به دیوار نصب شده بود، آویزان شده بود. برای لحظهای کوتاه این فکر به سرم زر که یکی از چکش هارا بردارم و فریاد بزنم: چکشت رو پیدا کردم! اما حس کردم ممکن است این شوخی عاقبت خوبی نداشته باشد.
بااینحال، دیدن او از نزدیک -درهمشکسته، چرکین و درحالِ رنج کشیدن- باعث میشد بیاختیار دلم برایش بسوزد. هیچکس سزاوار چنین مجازاتی نبود؛ حتی یک قاتلِ فریبکار.
_"گِل رو میشه دوباره و دوباره تغییر داد... ولی اگه زیادی خشک بشه، شکل میگیره... بعد دیگه کار زیادی نمیشه باهاش کرد. وقتی به اونجا برسه، باید مطمئن بشی که میخوای برای همیشه همین شکلی بمونه."
(July 12, 2022..15:15)
+2 left.
_معمولا وقتی مردم سعی میکنند من را بکشند، اعتراض میکنم.
_آن ها به هیچکس اعتماد نداشتند. چرا باید به کسی اعتماد میکردند؟ همین باعث میشد بیشتر برای آشنایی با آنها تلاش کنم. کسانی که تنهایی را ترجیح میدادند، معمولا بهترین داستان هارا تعریف میکردند. آنها از همه جالبتر بودند و زیرکانهترین راهها را برای زندهماندن بلد بودند.
_پرسیدم: "میتونی نورس کهن بخونی؟" "نورس کهن که کاری نداره. اگه زبون سخت میخوای، سعی کن عربی یاد بگیری."
_"سخت نیست که باور داشته باشی یه چیزی هست که از همهی موجودات نورسی که باهاشون رودررو میشیم، قدرتمندتره؟ مخصوصا اگه... ناراحت نشی ها.. اگه هیچ کاری برای کمک بهت نکنه؟" سم زیرانداز نمازش را توی کیفش گذاشت. "هیچ کاری نمیکنه، دخالت نمیکنه، مجبور نمیکنه... بهنظر من که این خیلی مهربانانهتر و الهیتره؛ تو موافق نیستی؟"
_آیا از اینکه هویتش را به نمایش بگذارد، احساس غرور میکرد یا حسی شبیه تنبیه داشت؟ چیزی که دائما جایگاه فرودستش را به او یادآوری میکرد. به این نتیجه رسیدم که ترکیب اینها از همه وحشتناکتر است: هویتت را به ما نشان بده و از آن شرمگین باش.
_جن کوچک خندان، تنها چیز شاد در این اتاق بود که... آن هم مرده بود؛ مثل بقیهی چیزهای این اتاق، در زمان متوقف شده بود.
_باعجله، برگشت به... همانجایی که باید در آن میماند؛ جایی که جلوی چشم نباشد، اما وقتی صدایش میکنند، بشنود.
_به شانهی امیر زدم. "هیچیشون نمیشه. قوی باش، پسر! حالا میتونم دِینم رو بابت همهی اون فلافلهایی که وقتی بیخانمان بودم، بهم میدادی، اَدا کنم. من حالا میتونم نُه جهان رو نشونت بدم." امیر نفس عمیقی کشید؛ اما حسابی شجاعت به خرج داد و نه از حال رفت، نه زانوهایش را بغل گرفت و نه گریه کرد. البته همهی اینها واکنش های کاملا معقولی به فهمیدن این نکته است که موجوداتی با صداهای جیغجیغی در آسمان وجود دارند که شمارا دعوت میکنند از رنگینکمانشان بالا بروید. گفت: "مگنس؟" "چیه؟" "یادم بنداز دیگه بهت فلافل ندم."
_همانموقع، سَروکلهی امیر با غذا پیدا شد. یک سینی پر از کباب بره، دُلمه، فلافل، کیبه و دیگر خوراکیهای بهشتی را جلویمان گذاشت و اولویت های زندگیام را به یاد آوردم.
_اینجاست که بیشتر افراد به خاک میافتند و امیدشان را از دست میدهند. وقتی میگویم بیشتر افراد، خودم را میگویم.
_"فضای باز رو دوست دارم. من و چندتا از بچههای کارگاه سفالگریم توی بروکلین ویلِج عادت داشتیم بریم کوه؛ فقط واسه اینکه فرار کنیم." احساسات بسیاری در دو کلمهی آخر 'فرار کنیم' جا گرفته بود.
_هنوز خبری از سمیرا و هارتستون نبود. سعی کردم آنهارا در حالی تصور کنم که در امنیت کامل در خانهی اوتگارد-لوکی کنار آتش نشسته اند، ماجراهایشان را برای هم تعریف میکنند و غدای خوبی میخورند؛ اما در عوض چندین غول را کنار آتش تصور میکردم که ماجرای آدمیزادهایی را که دیشب خورده بودند، برای هم تعریف میکردند. به مغزم گفتم: بس کن دیگه! مغزم جواب داد: تازه، عروسی هم فرداست. دست از سرم بردار!
_چندین آچار، اَره، پیچگوشتی و چکش های پلاستیکی روی تختهای که به دیوار نصب شده بود، آویزان شده بود. برای لحظهای کوتاه این فکر به سرم زر که یکی از چکش هارا بردارم و فریاد بزنم: چکشت رو پیدا کردم! اما حس کردم ممکن است این شوخی عاقبت خوبی نداشته باشد.
بااینحال، دیدن او از نزدیک -درهمشکسته، چرکین و درحالِ رنج کشیدن- باعث میشد بیاختیار دلم برایش بسوزد. هیچکس سزاوار چنین مجازاتی نبود؛ حتی یک قاتلِ فریبکار.
_"گِل رو میشه دوباره و دوباره تغییر داد... ولی اگه زیادی خشک بشه، شکل میگیره... بعد دیگه کار زیادی نمیشه باهاش کرد. وقتی به اونجا برسه، باید مطمئن بشی که میخوای برای همیشه همین شکلی بمونه."
(July 12, 2022..15:15)
+2 left.
adventurous
emotional
medium-paced
Plot or Character Driven:
Plot
Strong character development:
Yes
Loveable characters:
Yes
Diverse cast of characters:
Yes
Flaws of characters a main focus:
Complicated