parmyc's reviews
265 reviews

We Were Liars by E. Lockhart

Go to review page

1.0

There should be a way for this, you know?
As in, if you got a story in your head but you’re not really good with words or don’t have the slightest clue how to write a book, give it to SOMEONE ELSE to write it for you. Please don’t disrespect literature like this.
This was unbelievably bad-written. Un-fucking-believably. I can’t even comprehend how tf this author succeeded in fucking it up.
Him by Elle Kennedy, Sarina Bowen

Go to review page

3.0

hot dudes doing hot shit together yum
Vicious by L.J. Shen

Go to review page

1.0

“The room was dark and cold. Like my soul.”

I should’ve dropped this book the second he said this because ain’t no way something good would come out of someone THAT cringe. Disgusting. Disrespectful. Cringe. Stupid. An absolute dumb fuck.
ارباب و بنده by Leo Tolstoy

Go to review page

3.0

به نظر میرسه قرار نیست هیچ یک از اثار تولستوی چیزی بیش از ۳ ستاره از من بگیرن.
Lie with Me by Philippe Besson

Go to review page

2.0

had nothing to offer except a beautiful writing
2022 on Goodreads by Various

Go to review page

2.0

شبهای بسیاری بود که با خود گفتم «سیاهچاله خواهم شد.»
یکی از دوستانم به من گفته بود هر وقت حجم انبوهی از انرژی در یک نقطه فشرده شوند، تشکیل سیاهچاله خواهند داد.
شبهای بسیاری، پس از ساعتها بغض و گریه، درست همان زمانی که از درد ذهنی عضلات بدنم درد میکرد، اطمینان داشتم که سیاهچاله خواهم شد.
مگر انسان چقدر کشش دارد؟ این مفاصلِ به ظاهر خستگی ناپذیر تا کجا میتوانند بار هستی را به دوش بکشند؟ مگر میشود این حجم از غم را به درون راه داد و زنده ماند؟ مگر نه اینکه هر ظرفی ظرفیتی دارد؟ این حجم از غصه یک جا از من بیرون خواهد زد. من را در خود خواهد بلعید. گوشت تنم به دیوار اتاق خواهد پاشید.
نابود خواهم شد.

اما هیچکس به من نگفته بود که سیاهچاله شدنی در کار نیست. کسی نمیدانست انسان تا کی میتوانست هر روز غصه بخورد و غصه بخورد تا درنهایت، در نقطه‌ای از تاریخ، سیاهچاله شود. ظرف تنِ ما ظرفیتی نداشت.
ما، جسمی بی نهایت برای گنجایش غم داشتیم.
سالها بعد، زمانی که شاید در نقطه‌ای از تاریخ با سیاهچاله شدن فاصله داشتم، به این فکر خواهم کرد که چطور سال ۲۰۲۲ میلادی به مو رسیدم اما سیاهچاله نشدم. که چطور با وجود تمام غم هایی که هر روز بر سرم میریخت، ناامیدی هایی که به صورتم میزد و اشک هایی که از قلبم جاری میشد خوابیدم، بیدار شدم و فردا روز دیگری بود.

شاید روزی خوابیدم، بیدار نشدم.
شاید روزی نخوابیدم، بیدار شدم.
شاید روزی بیدار ماندم، سیاهچاله شدم.
امروز اما، میخوابم، بیدار که شدم، به من بگو که امروز دیروز نیست.
بیدار که شدم، به من بگو غصه ها سیاهچاله شده اند و ما مانده ایم.
به من بگو فردا، روز تازه‌ای‌ خواهد بود.

پ.ن: در راستای فشار وارده به جسم و روحم، امسال بیش از هرسالی کتاب خواندم. کاستی های جهان یک جا باید برای ذهن مجروحم جبران میشد. ۱۰۰ جلد کتاب برای من چیز کمی نبود. در کنار درس و دانشگاه، برنامه های غیرقابل پیش بینی خانواده، فروپاشی های روانی پیاپی و سردردهای تحمل ناپذیر، همیشه جایی برای کتاب بود و به قول عزیزترینم، داستایفسکی، اگر آدمی در زندگی فقط برای ۱ دقیقه خوشحال باشد، میتوان گفت که خوشبخت بوده. من این خوشبختیِ کوچک اما قابل تحسین را مدیون همین ۱۰۰ جلد کتابِ ناقابل ام.