parmyc's Reviews (271)


کتاب رمزآلود قرن ۲۱ استارتر پک:
مکان دور افتاده‌ای که فقط صدای زوزه گرگ دور و برش هست و سگ اونجا نمیاد!
زوج به ظاهر خوشبختی که کلی دروغ بینشون وجود داره و بچه‌شون احتمالاً مال رفیق صمیمی پسره‌ست و دختره درواقع قاتل سریالیه!
شخص سوم بی نام و نشانی که همه جا دنبالشون میکنه و اسم همرو میدونه!
پلات توییست حیرت‌آور آخر کتاب تو مایه‌های اینکه شخص سوم بچه پسره از زن قبلیه، پسره اختلال چندشخصیتی داره و یکی از شخصیت هاش اصلاً نمیدونه که ازدواج کرده، دختره هم هویتش رو جعل کرده و درواقع دختر رقیب کاری پسره ‌است که پلن داشته تو این مکان دورافتاده یارو رو بکشه!

یه همچین مزخرفاتی خلاصه.

فئودور بعد از گذروندن دوران تبعید در سیبری و بازگشت به خانه، ۴ اثر خلق کرد که امروزه علل اصلی شهرتش محسوب میشن: جنایات و مکافات، برادران کارامازوف، شیاطین و ابله.
به عقیده من، نیه توچکا نزوانووا میتونست خواهر اون ۴ اثر باشه، اگر که فئودور به سیبری تبعید نمیشد. (یا وقتی برگشت خونه ادامش رو مینوشت چون مرتیکه چی با خودت فکر کر-)
تا جایی که من فهمیدم، گویا نیه توچکا نزوانووا، که لقب شخصیت اصلی بود، در فارسی ترجمه‌ای مشابه «مهمان ناخوانده کم ارزش» یا «هیچ کسِ بی نام» رو داره. که میشه گفت خلاصه کل داستانه؛ دختربچه ای که از این خونه به اون خونه منتقل میشه ولی به هیچ کدوم تعلق نداره. اصلی ترین تفاوت این کتاب با بقیه آثاری که از فئودور خوندم این بود که راوی این داستان یک دختربچه است! مدل روایت و سیر داستان به این واسطه خیلی متفاوت از داستایفسکی‌ای که من بهش عادت دارم بود.
نکته‌ای که برای من داستان رو جالب تر می کرد اشاره مستقیم داستایفسکی به عشق بین نیه توچکا و دختر سرپرستش بود! اینکه در اون قرن و با اون تفکرات تونست اینقدر خوب با روحیات یک دختربچه ۸ ساله عشقی که به یک دختر دیگه داره رو بنویسه و اینقدر صریح بهش اشاره کنه از نکات پررنگ داستان بود. (چون کلاً اثار کلاسیک اینطوری ان که “داداش تو بخوای من زنمم برات ول میکنم ولی گی نیستم چون این کاریه که داداشا برا هم میکنن.”
و همه تو یه کمد شیشه‌ای قرار دارن و ابداً کسی گی نیست.)

این کتاب درواقع قرار بوده یک اثر طولانی باشه طوری که خود داستایفسکی محتوایی که ما امروز از این کتاب داریم رو «مقدمه» داستان معرفی کرده بود. درنهایت سوالات زیادی هم بی جواب موند و داستان عملاً تو نقطه حساس تموم شد و من الان نمیدونم سرنوشت این آدم‌ها چی میشه! با این حال انقدر تو همین ۳۰۰ صفحه شخصیت ها به دل من نشستن و تنوع اتفاقاتی که برای نیه توچکا میوفتاد رو دوست داشتم که دلم نیومد ۵ ستاره رو بهش ندم. فقط کاش میشد یه جوری فهمید قرار بوده بعدش چی بشه :)) روح فئودور الان که باید منو haunt کنه کجاست؟

If I had a dollar for every time I compared this book to The Secret History in my head, I would’ve been so rich, I could pay people to pay more people to buy all The Secret History copies around the world and burn them for me. And there would still be enough money left to pay for an assassin to assassinate you know who… anyway
I’m not gonna compare IWWV to TSH because that would be unfair to IWWV. Why would I compare such a great novel to an excuse of a story with no actual plot that wasted so many ink and trees to exist like literally what was the fucking poin—
I started reading both of these books with the intention of reading about a bunch of scholars doing nasty stuff while being obsessed with literature. Unfortunately for Donna Tartt, only one of them succeeded in giving me the pleasure of reading what I was looking for.

If we were villains, gave me everything The secret history didn’t (because it couldn’t!!!):
Strong build-up? Check.
Valid context of their career and classes? Check.
The thrill I expected to feel? Check.
Murder Complexity and enough Drama? Double check.
Characters I actually fell in love with? Without feeling like everything is overplayed? While focusing on all the 7 characters and not just one of them because god knows why I would do that? Triple Check.

I was impressed. I really was. How everything happened exactly when they were supposed to happen, how I didn’t trust any of them (even the MC) for almost half of the book, how they kept me on my toes wondering who is hiding what and why. I loved their plays, the passion they had for Shakespeare, how they were so tangled with him sometimes they couldn’t get out of their roles.
The characters? I loved them all! Even Richard who was a dick at times still had my love and respect. James I loved the most. Probably. because I’m not sure whether I loved him more than Oliver or not. Oliver, the best narrator for such story, was witty and sarcastic enough to make me fall in love for his stupid romantic ass from the beginning. Alexander, the apple of my eye, reminded me of Jesper in SOC so much.
Meredith, Flippa and Wren: I couldn’t help but compare them to Camilla, the only female figure in TSH. These three, unlike Camilla, had something to say! They had sharp wits and bright minds! Neither of them was overplayed nor downsized.

In conclusion, all the bad and hateful critiques goes to The secret history because honestly, fuck that book. There goes literally nothing.
If we were villains will be my new personality for the next 6 months or maybe more because this shit deserves it.

This was unbelievably cringe and cringeably(?) unbelievable.
Am i seriously ought to believe that a 17 y/o know-it-all girl solved a case that police couldn’t, in less than a MONTH???
Are police forces really that dumb? Yeah, they used to be: Back in 70s. But in 2012?? They closed such a case without digging further? Anyone with a functional brain would’ve realized that something was wrong with that case but no one actually pointed it out? Until this 17 y/o genius who knows how to solve a murder case in the best way possible showed up and BOOM motherfuckers here’s the murderer you’ve been looking for? Apparently.

It would’ve made much more sense it they’d refer to this case as an “unsolved” one duo to lack of evidence or something. So that Pippa, as a devoted teenager that apparently had nothing better to do, would magically solve it. I know how dumb this scenario sounds like, but trust me, the original plot was way more dumber than this.
Also, there was a line in which she said something like “ I’m not sure I’m the good girl I once thought I was. I’ve lost her along the way.” uuughhhhh eewww shoot me in the face.

Hear me out, this was originally meant to be a lesbian love story but since the author didn’t want to be judged for writing a lesbian love story, he tried to add some extra points and the only thing he could come up with was “lemme give one of ‘em bitches fangs!”
No way in hell he had any other intention cuz lesbians aside, it wasn’t even a good story. Why are you sheltering sus teenagers in your house when you don’t even know their names? Why is everyone obsessed with the idea of finding girlfriends for their daughters? What the fuck even happened in this book?

به این فکر کردم که چنانچه با فئودور در یک اتاق نشسته باشم، جز ما دونفر چه کس دیگری انجا حضور خواهد داشت؟
اتاق تاریک و لُختی رو درنظر بگیرید که جز یک میز پوسیده و کتری فلزی چیز درخور توجهی درش وجود نداشته باشه. دو صندلی هست: فئودور روی صندلی‌ای که به پنجره نزدیک تره نشسته و من روی صندلی نزدیک به در چمباتمه زد‌م. بیرون تاریکه و شمع روی میز به سختی فضای دور میز رو روشن کرده. تو کتری فلزی، چایی سرد شده و قابل خوردن نیست.
کنار پنجره «جنون» وایساده؛ هراز گاهی ادعا میکنه تو ظلمت شب چیزی میبینه. «شیطان» روی زمین نشسته؛ چشمش به نور شمعه و مطمئن نیست اگه دستش رو بذاره بالای آتیش، میسوزه یا نه. «التهاب» درحال قدم زدن تو اتاقِ به این کوچیکی، چیزی زیرلب میگه و هربار به دیوار میرسه برمیگرده. «افسردگی» دستهاش رو گذاشته رو شونه‌های فئودور؛ غیظ آلود به من نگاه میکنه. فئودور اما، با اشتیاقی که به سختی میتونه کنترلش کنه به من خیره شده و مطمئن نیست اجازه داره حرفی بزنه یا نه.
ما شش نفر وجه اشتراکی با هم نداریم، جز اینکه هیچ یک از ما بدون دیگری زنده نیست. هر یک از ما عناصر تشکیل دهنده داستانی هستیم که وظیفه نگارشش با فئودوره.
اگر در همین لحظه از جیب کتم قلم و کاغذ در بیارم، فئودور با نیم نگاهی به همه‌ی ما «یادداشت‌های زیرزمینی» رو می‌نویسه.

با لمس سرد «افسردگی» روی شونه‌هاش مینویسه: چیزی در وجودم، در اعماق قلب و وجدانم، از بین نمی‌رفت، تن به فنا نمیداد، و با اندوهی سوزان خودش را برملا میکرد.

نگاه «شیطان» به اعتراف وادارش میکنه: می‌دانی درواقع خواستم چیست؟ که همه‌ی شما به درک بروید، همین! دلم آرامش میخواهد. همین حالا حاضرم تمام دنیا را به یک کوپک بفروشم ولی آزار نبینم. همه‌ی دنیا به درک واصل شود یا من چایم را ننوشم؟ من میگویم بگذار دنیا به درک واصل شود اما من باید همیشه چایم را بنوشم. میدانستی یا نه؟ بسیار خوب، خودم هم میدانم که عوضی‌ام، رذلم، عاشق خودم هستم، یک تن لش.

تلخند «جنون» از کنار پنجره باعث میشه به این فکر کنه که: هیچ کس مثل من نبود و من مانند هیچ کس نبودم. با خودم فکر میکردم، «من یکی‌ام و آن‌ها همه.»
و اسیر افکارم میشدم.

«التهاب» وسط قدم زدن زیرلب بهش میگه: کارگران وقتی کارشان تمام می‌شود دست کم پولی میگیرند و به میخانه میروند و دست آخر از کلانتری سر در می آوردند—همین یک هفته ای سرشان را گرم میکند. اما آدمی باید کجا برود؟ هربار که به هدفی دست پیدا کند، می توان به نحوی چیزی ناجور در احوالاتش یافت. جریانِ رسیدن به هدف را دوست دارند اما دست یافتن به خود آن را نه و البته این بی نهایت خنده دار است. به طور خلاصه، انسان به طرزی مضحک برنامه ریزی شده است؛ انگار در تمام این‌ها مضحکه ای در کار است.

به من نگاه میکنه و نامطمئن میپرسه: درواقع حالا خودم هم سوالِ بیهوده‌ای دارم: کدام بهتر است—خوشبختی مبتذل، یا رنج والا؟ خب، کدام بهتر است؟

درآخر، وقتی جوابی نمیشنوه فریاد میکشه: از من میپرسید چرا این طوری خودم را آزار و شکنجه میدادم؟ جواب: چون خیلی کسالت‌بار میبود که دست به سینه بنشینم، برای همین به این پیچ و تاب می‌افتادم. به راستی اینطوری بود. کمی بیشتر به احوال خودتان دقیق شوید آقایان، و آن وقت می‌فهمید که همین طور است. برای خودم ماجرا می‌ساختم و زندگی درست میکردم تا به هرشکلی که شده کمی زندگی کرده باشم. چندبار برایم اتفاق افتاده است که همین طوری بی دلیل و به عمد احساس کرده‌ام که به من اهانتی شده، و به خوبی می‌دانستم که هیچ دلیلی برای این احساس وجود ندارد، ولی می‌توانید خودتان را آن قدر در این جهت پیش برانید که آخرسر به واقع احساس کنید به شما اهانتی شده است. آدم ته دلش سختش است که باور کند رنج میکشد، ریشخندی در دل خارخار میکند، اما با همه‌ی اینها زجر میکشم، با حقیقت و اخلاص؛ حسادت می‌ورزم، عصبانی میشوم… و همه ی اینها از ملال است آقایان، همه از ملال است؛ در هم شکستن از سکون.

ما شش نفر، در این اتاق تاریک، داستانهای فئودور رو می‌سازیم.
کسی از در خارج نمیشه؛ چرا از تاریکی به تاریکی بریم؟

I’m so sorry Dosty, this book I did not like. It was boring and at some point I simply did not care what was happening anymore I skimmed through it like the sinner that I am.

a great example of how friendships should be like, and I insist on “friendship” because this felt like an enemies-to-friends story not the enemies-to-lovers I was promised. which is fine, I guess. or not. I don’t really know the v i b e s were off the whole time. Even though I laughed allot and everything but I just couldn’t get that sexual chemistry from them. I was like “they seem like very good (platonic) friends please don’t kiss or anything.”
Jasmine was…well, allot of things. For starters, AN ANNOYING PIECE OF SHIT: because who the fuck goes “he’s kissing me but I bet in a friendly way cuz that’s what friends do right?” Hate to break it to you girlie, but none of my boy-friends kiss me on the lips and go “dude that was platonically lol” because that’ll mean one of us is in serious denial. But even DENIAL has some limits and you were just… idk inventing some new level shit or maybe all those times you fell on ice killed a huge bunch of your braincells. I mean, ain’t no way you’re THAT dumb, right? Moving on from you
Ivan Lukov: 10/10. No banter, no flop era. Everything said and did 100% billboard worthy. 0 chances of existing IRL. I’m sorry you ended up with Jasmine cuz??? Hello???
I’m giving this book 4 stars merely because of him, and some rare occasions Jasmine and I had a “same” moment.