dream_mmdi's reviews
179 reviews

سال بلوا by عباس معروفی

Go to review page

4.0

یک روز میرم برلین کتابخونه‌ی هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسه‌ها باشه بشنوه میگم: همه‌ی هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصه‌ی من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونه‌ام و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بی‌رنگش به پیرهن سرمه‌ای تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقده‌گشایی.
اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشه‌ی کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسی‌های غاییِ هستی‌شناسانه‌اش کنار بیاد و فانومنولوژی‌ش قولنج کرده .
____________________
کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریه‌تون بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )

داستان ساده بود، مثل قصه‌های مادربزرگ‌ها، از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی.
چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید .
میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره
2019 on Goodreads by

Go to review page

1.0

من تازه دارم 2019 on goodreads
رو انگولک میکنم ببینم چی به چیه
معرکه by سمیه نوروزی, Louis-Ferdinand Céline

Go to review page

5.0

سلین عزیزم!، این روزها خیلی بهت احتیاج دارم ، به حضور یک آدمی مثل تو درد کشیده و مرگ چشیده که از قضای روزگار بلد باشه بشاشه به سرتاپای زندگی. راستش من خودم خیلی پتانسیلش رو دارم، انگیزه هم که اووف! تا دلت بخواد . اما متاسفانه بصورت بالفعل ابزارش روی بدنم تعبیه نشده و نمیتونم مثل تو هنرنمایی کنم.مثلا مثل تو که با ادرار روی دیوارهای پاساژ حرف S رو حک میکردی ، من نمیتونم روی هیکل متعفن و درحال فروپاشی زندگیم R بنویسم و خودمو ابر قهرمان تصور کنم .

سلین عزیزم! حیف نبودی ببینی زندگی اون شبِ خفه و سنگین ، زیر شرشر بارون، چجوری توی سرمای گدا کش منو یه لنگه پا وایسونده بود و درحالیکه نور فانوسش داشت چشامو کور میکرد، توی صورتم هی عاروق و فریاد میزد بجنب سرباز! خبردار! اگه بودی و میدیدی حتما توی کتابت ازش استفاده میکردی.

سلین عزیزم ! کاش بودی. خیلی به یه دوست بی‌شیله‌پیله مثل تو احتیاج دارم که توی قید و بند ادب نباشه، مراعات حالمو نکنه و بلد باشه برای توصیف حال و روزم، منو غرق کنه توی فاضلاب واژه‌های بوگندویی که انگار بجای بیرون اومدن از دهن ، از ماتحت یه پیرمرد مبتلا به دیسانتری بیرون میان.

آخ سلین عزیزم! میدونی چقدر دوستت دارم؟ نه؟ خاک‌توی سرت اگه هنوز اینو نفهمیدی. اگر تا الانم نمی دونستی دیگه باید امشب با این پنج ستاره‌ای که به کتاب ناقص‌ و آشغالت دادم فهمیده باشی. آره لعنتی! اونجوری با اون نگاه خالی و صورت بی‌احساست بهم زل نزن. تو هرچی بنویسی من دوس دارم. حتی اگه زیر یه ورقه سفید، اسم و امضای تو باشه بازم من عاشقشم. دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...

سلین عزیزم! هردو امشب مست مستیم. حالمون یجور خوشی خرابه. تو نشستی توی یه کافه وسط پاریس و مست شراب تلخ صوفی سوزی، منم دراز کشیدم زیر سقف سیاه اتاقم و مست خیال چشم یارم. بیا باهم بخونیم سلین عزیزم!
عيناك أصفهان/ أوى إلى أبراجها الحمام/وبعث الخيام/ بعندليب فمه الظمآن/ موزعا ألحانه في الحان/ومترعا قبة هذا لليل بالمدام...
طبل حلبی by Günter Grass, سروش حبیبی

Go to review page

5.0

من کیستم؟ رویا یا اسکار؟ من نفرین شده‌ام، اسکار تقدیس شده‌ی خدایان. من هذیان گویم و اسکار سراپا صدق که در صفایش فتوری نیست. من بی‌حافظه‌ام و اسکار تکرار است. من سردم یخم خشکیده‌ام و اسکار نه سرد است و نه گرم. اگر محاکمه‌ام کنید سراپا گناهم ، من گناه نخستینم، من آن سقوط کرده‌ از سنگینی بار گناهانی هستم که به دوش افکنده‌ام. من رنج می کشم، جان می‌کنم، گریه می‌کنم، کفر می‌گویم، می‌خندم، سکوت می‌کنم، دوباره گریه می‌کنم و کفر می‌گویم. من ساکت نمی‌مانم. من متحملم، می نشینم تا چه پیش آید. به دقت به حرف دلم گوش کن و اگر تاب شنیدن آوردی، با سر تصدیقم کن. من سکوت نمی‌کنم...

میخواهید بدانید گنداب یعنی چه؟ مرا بخوانید.

من در یک بیمارستان معتبر دولتی، زیر دو لامپ شصت واتی و با تقلای زیاد به دنیا آمدم. بدبختی ام هم از همان لحظه شروع شد. پدر و مادربزرگ پدریم اصلا از تولدم خوشحال نشدند، در اصل هیچ‌کس خوشحال نشد و آن دو نفر حتی سعی نکردند اندوه خود را پشت تعارفات معمول پنهان کنند. شاید تنها کسی که خوشحال شد مادرم بود. که احتمالا دلش برایم سوخت. چون چند ساعت بعد از تولدم، وقتی من را که با درشت‌ترین چشمهای ممکن برای یک نوزاد انسان، به نور لامپ آویخته از سقف و شاپرکهایی که دورش میرقصیدند نگاه میکردم بغلش گرفت؛ با صدایی به‌ لطافت و حزن مه صبحگاهی جنگلهای گیسوم در گوشم خواند: دختر کوچولوی لاغرِ کبودِ زشتم، نگران نباش، مامان دوستت داره.
و من در آن لحظه با مفهومی آشنا شدم که بی‌رحمانه روح نازکم را خراشید چنانکه اثرش تا همین حالا نمایان است. دوست نداشتنی و ناخواسته‌ بودن...
بعد از آن شب به خودم قول دادم همه تلاشم را صرف زیبا، باهوش و دوست داشتنی شدن کنم تا مادر سرخورده نشود و دست از زاییدن بچه که بزرگترین وظیفه‌ی زیستی و اجتماعیش بود برندارد. گمانم در اینکار موفق هم شدم. چون پنج سال بعد برادرم و چهار سال بعد از او خواهرم دنیا آمدند . در واقع میتوانم با افتخار بگویم آن دو زندگیشان رو مدیون رنجی بودند که من طی آن سالها کشیدم...
اما چه شد که کارم به اینجا کشید؟ این فرار بی‌مقصد از کجا شروع شد؟ داستان فرارم را هم باید مفصل برایتان بگویم. اما امروز وقتش نیست. ذهنتان هنوز آمادگی درکش را ندارد. شاید بعدا...
______________________
درباره کتاب:
اونقدر خوشحال و ذوق زده ام از خریدن و خوندن این کتاب که تمام بدنم در حال لرزیدنه.
شاهکار به معنای واقعی کلمه . نمیدونم شما به چی میگید یک کتاب یا یک داستان عالی، اما قول میدم این کتاب از هر چیزی که تاحالا خوندید و به ارگاسم ادبی رسوندتون یک پله بالاتره.
این کتاب رو بخونید، خودتون رو درونش پرتاب کنید و با جریانش همراه بشید. راوی به شدت غیر معتبره ولی عمیقا می تونید احساساتش رو جذب کنید. با خوندن خط اول دیگه نمی‌تونید کتاب رو ببندید. شما به این کتاب محکومید
Julius Caesar by William Shakespeare

Go to review page

5.0

هربار که با خواهرم به کتابفروشی میرفتیم، دم همان ورودی از هم جدا می‌شدیم. او به طرف قفسه‌ی کتابهای نوجوان می‌رفت و من به تازه‌های نشر سر می‌زدم. من همیشه گیج و مبهوت بین آن‌همه کتاب چرخ می‌خوردم، ورق می‌زدم، می‌خواندم، و دست آخر کتابی به پیشنهادِ پسر فروشنده‌ی مو فرفری می خریدم. اما خواهرم تکلیفش روشن بود. همیشه اولین انتخابش شکسپیر بود و بعد هرچیز دیگری که بنظرش جذاب و خواندنی می‌آمد، مثل دارن_شان یا بچه‌ی چلمن، داستانهای ترسناک...
به خانه نرسیده شروع میکرد به خواندن، گاهی بلند و بیشتر زمزمه کنان . در میان جمله‌ها غوطه می‌خورد یا انگار در خلایی مقدس شناور بود. آنقدر میدانم که در لذتی حقیقی غرق می‌شد، از چرخش شاداب مردمک چشمها و کشیدگی ملایم روبه بالای لبهاش این را می‌فهمیدم. زیباتر می‌شد...
حالا هروقت هرجا اسم شکسپیر را بشنوم، روی هر کتابی بخوانم، امکان ندارد که به یادش نیوفتم ، نلرزم و قلبم مچاله نشود. شکسپیر برای من متعارف است با خواهر.
چقدر دلم برای حرف زدن با خواهرکم تنگ شده. برای شنیدن صدایش، برای کتاب خواندنش، برای آه بلندی که وسط خواندن جمله‌های طولانی، وقتی نفس کم می‌آورد می‌کشید. برای خیلی چیزها. بیشتر از هرچیز برای همان کشیدگی شوخ گوشه‌ی لبش موقع کتاب خواندن. چند روز قبل که هم جمعه بود و هم برف، و دلتنگی‌ش به سینه‌ام پنجه می‌کشید، برای شنیدن صدای فرشته‌ام به کتابهایش پناه بردم. کتابش را ورق زدم ، رد انگشتان معصومش را روی کاغذ تاخورده بوسیدم، دلتنگ‌تر شدم.
خواهرم رفته ولی هرگوشه‌ی دنیا چیزی از او را به یادم می‌آورد.

.
.
.
درباره کتاب:

به دلْ گفتم: «کدامین شیوه دشوار است در عالم؟»
نفَس در خون تپید و گفت: «پاسِ آشنایی‌ها»

بیدل دهلوی
سفر به انتهای شب by Louis-Ferdinand Céline

Go to review page

5.0

در ابتدا هیچ چیز نبود جز حس. فقط هیجانات و احساسات وجود داشتند و همه چیز در سکوت انجام می‌شد. من یک تک سلولی بودم که تنها قادر به پاسخگویی به تحریکات بیرونی بود و با حواس زنده‌خوار زندگی میکرد. کنش بود و پاسخ.هیچ زبانی وجود نداشت. در مقابل سرما خودم را جمع میکردم، مچاله میشدم و در مقابل گرما خودم را باز میکردم. در ابتدا تا قرنها فقط حس بود.آن نوع خاص بشر به زبان محرکها اینطور پاسخ میداد. هیچ احتیاجی به هیچ چیز اضافه‌ای نبود. در ابتدا همه چیز ساده ولی یکنواخت بود.
بعد تو آمدی. با چمدانی از کلمات در دست. تو در مقابل من متعجب و سردرگم ایستادی. فکر کردی با این موجود که لَختیِ رقت انگیزش نشانی از معصومیت دارد چه کنم؟
با انگشت اشاره‌ی هر دو دستت در دو طرف ناحیه‌ای از جسم بی‌شکلم دو سوراخ بوجود آوردی . چمدانت را باز کردی و مشتی فعل از آن بیرون کشیدی. آنها را در حفره‌هایی که لحظه‌ای قبل خودت ساخته‌بودی نجوا کردی. گفتی خوشحال باش. اما من حرکتی نکردم. من فعل ها را نمی‌شناختم. من هیچ درکی از این نوع محرک ویژه نداشتم. گفتی غمگین شو. بازهم هیچ نشانه ای از دریافت پیام را در من مشاهده نکردی. تو به من چیزی می گفتی اما من نمی‌دانستم آنرا چگونه انجام دهم.قانون زندگی من این بود: " زمانی‌که سکوت وجود نداشته باشد، اتفاقی هم نمی‌افتد."
دوباره دست کردی در چمدانت، گشتی و مشتی دیگر از افعال بیرون آوردی. کنار حفره‌‌م نجوا کردی "بخوان" . و من گرم شدم. پیچ و تاب خوردم، سخت سخت سخت. خودم را باز کردم . شکل گرفتم . تو خشنود از نتیجه‌ی کار، دوباره در حفره‌ی دیگرم زمزمه کردی " مرا بخوان"، و من گرمتر شدم. جان گرفتم .
اینبار با فشار دو انگشت میانه و اشاره‌ات در ناحیه‌ای که میشد صورتش نامید، شکلم را کاملتر کردی.و من دیگر حس نبودم. حالا دیگر درک بودم. فعل ها را می‌فهمیدم. حالا دیگر افعال جایگزین هیجانات شده بودند .همه چیز به کمال رسیده بود. جهان بُعد پیدا کرد و رنگ خاکستری کشف شد . تو چشم و گوش مرا باز کردی. آن طرفى را به من نشان دادی که تاريكى بود و سیاهی، سیاهی عمیقی که مرا شیفته‌ی خودش میکرد و در دوقدمی مارا می‌بلعید.
تو به من و به زبانِ اندوه جهان جان بخشیدی .
سپس مرا به سخن واداشتی.
پرسیدی: می‌دانی کجا هستی؟ جواب دادم: اینجایم.
پرسیدی: می‌دانی کیستی؟ جواب دادم: خودم هستم.
پرسیدی: می‌دانی در چه زمانی هستی؟ جواب دادم: یا در روز هستیم یا در شب.
سپس، تو خدایِ هذیان‌گوی ژنده‌پوش، پیشانی‌ام را بوسیدی و با سردی تناقض آمیزی گفتی: به دارالمجانین خوش آمدی.
_________________________
میتوانستم به عنوان ریویوو خلاصه‌ای از داستان را برایتان بنویسم، اما ترجیح میدهم به جایش شما را به پندی مهمان کنم.
این کتاب را حتما بخوانید، تا دیر نشده عجله کنید و بخوانیدش. این رمان بسیار جالب و اغواگر است. حتما شیفته‌ی آن میشوید. شاید هم به شدت از آن متنفر شدید کسی چه میداند، اما این هم خوب است. این رمان برای معروف شدن به منتقدین بی‌رحم هم احتیاج دارد. پس آن را بخوانید و حقیقت درون آن را حس کنید. از آن عمیقا لذت ببرید. اما مراقب باشید گول نخورید. این داستان بسیار جالب و گیراست، ولی آینه‌ی تمام نمای زندگی سلین نیست.(( این رمان مصنوعی‌ست)). همان‌طور که "ژان_ژیونو" درباره این کتاب میگوید: ((اگر آنچه که سلین در این کتاب نوشته است واقعیت داشت، او حتما خودکشی می‌کرد.))
___________________________
بر سردر خانه‌ی خدایان، این جملات در ستایش سلین حکاکی شده‌است:
جهان سلين، اين پريشانگوى مسكين، كه تمام دوران زندگيش در مسكنت و فقر سپرى شد، از تمام بلندپروازى هاى سبكسرانه و آرمان گرايى هاى ابلهانه و توخالى تهى است.جهان او با همه سياهى ها، جهانى است عينى و باورپذير براى هر انسان حقيقت جويى.

"محمد رضا محسنی/مجله بخارا ۵۱"
گیلگمش by Anonymous

Go to review page

5.0

هیچکس مرگ را نمی‌بیند
هیچکس چهره‌ی مرگ را نمی‌بیند
هیچکس صدای مرگ را نمی‌شنود
مرگ وحشی فقط، انسان را بر زمین می‌کوبد
گاهی خانه‌ای می‌سازیم، گاهی اشیانه‌ای برپا می‌کنیم
سپس برادران آن را به ارث می‌برند و میان خود تقسیم می‌کنند
گاهی خصومت بر زمین حاکم می‌شود
سپس رودها طغیان می‌کنند و سیل جاری می‌شود
سنجاقک‌ها دستخوش جریان آب رودخانه می‌شوند
و چهره آنها به چهره خورشید ماننده است
سپس ناگهان هیچ چیز وجود ندارد
خوابیدن و مرگ درست مانند یکدیگرند
تصویر مرگ را نمیتوان کشید
_________________________________
دیشب خواب قشنگی دیدم. خواب دیدم مامان‌بزرگم بالای کوه پربرفی ایستاده بود و لالایی میخوند. با صدای لالاییش همه مُرده‌ها بیدار شدن و از گورشون بیرون اومدن. من خیلی خوشحال بودم. به این فکر میکردم که حالا حتما مامان و خواهرم هم زنده شدن و دل دل میکردم زودتر ببینم‌شون. نمیدونم اونها هم خوشحال بودن که دوباره زنده شدن یا نه؟ حتما خوشحال بودن دیگه، چون دوباره میتونستیم دور هم جمع بشیم . هر پنج نفرمون
این یک چپق نیست by Michel Foucault

Go to review page

4.0

This is not a review
هرهرهرهر، مسخره
اولدوز و کلاغ‌ها by Samad Behrangi

Go to review page

3.0

دلم خیلی خیلی خیلی برات تنگ شده
هرروز فکر میکنم دیگه امروز قلبم تحمل نمیکنه، ولی خیلی سگ جونم خاک بر سرم
خوبه که عکساتو دارم، توی هر حالتی دوباره میبینمت
برای شنیدن صدات هم صدای خودمو ضبط میکنم و گوش میدم. یادته دوستات تلفن میکردن و وقتی جواب میدادم منو باهات اشتباه میگرفتن؟
خیلی دلم گرفته سی‌سی
تیستو سبزانگشتی by Maurice Druon

Go to review page

5.0

با صدای خانم افسانه بایگان عالی‌عالی بود
میتونم با اطمینان بگم کتاب " مغازه خودکشی" یک اسکی نا موفق و درجه چندم از این کتابه
اینم جزو کتاباییه که برای کاکتوسک‌هامون خواهیم خواند :))